اين اثر داراي ويژگيهاي مثبت و قابل تقديري است كه حاكي از جديت، دقت نظر، توانايي و قابليت مؤلف در تحقيق، تفكرو نگارش است. در اين نوشتار و نوشتارهاي بعد، همه مباحث كتاب، مورد بحث و تحليل واقع نشده است و فقط به آرا و نكاتي كه به نظر نگارنده مورد مناقشه بوده، پرداخته شده است. نكته مهم اينكه نوشتار درصدد نقد كتاب «راهي به رهايي» است، نه نقد مؤلف آن و نه نقد ديگر آثار مؤلف و در اين نوشتار از لوازم و پيامدهاي نظريات مطرح شده در كتاب سخن ميگوييم، نه از عقايد و شخصيت مؤلف. آقاي مصطفي ملكيان در كتاب خود، نسبت اسلام و ليبراليسم را در سه حوزه مورد بررسي قرار ميدهند: اخلاق، سياست و الهيات. «در اخلاق، ليبراليسم را ميتوان با قانون پرستي(legalism) يا شرعپرستي(rigorism) و سختگيري يا سخت رفتاري در تقابل نهاد. ليبراليسم از هر يك از اين دو آيين اخلاقي انعطافپذيرتر است.» (كتاب راهي به رهايي، ص 93) طبق اين بيان، اخلاق غيرليبرال قانونپرستي، شرعپرستي و سختگيري و سخترفتاري است.
آيا اگر كسي ليبرال نباشد حتماً بايد قانونپرست يا شرعپرست باشد؟ يا كافي است قانونگرا و شرعگرا باشد؟ ما در اسلام پرستش غيرخدا را شرك ميدانيم، ضمن اينكه به لزوم قانون و شرع قائليم، اما مجاز نيستيم آنها را بپرستيم، پس مسلماني كه ليبرال نيست، قانونگرا يا شرعگراست، او نه تنها شرعپرست يا قانونپرست نيست بلكه آن را شرك نيز ميداند و اگر چنين است، پس ليبرال قانونگرا و شرعگرا نيست بلكه مخالف قانون و شرع است. اگر لگاليسم و ريگوريزم به معناي قانونپرست و شرعپرستند، نه قانونگرا و شرعگرا، پس يك مسلمان نه لگاليست، نه ريگوريست و نه ليبرال است. مسلماني مقتضي قانونپرستي و شرعپرستي به معناي خشكي و انعطافناپذيري هم نيست. ممكن است بگويند قرائت افراد از اسلام نيز به يكي از اين سه نوع است اما ميدانيم كه چنين نيست. يك مسلمان ميتواند قانونپرست و سخترفتار آنگونه كه مؤلف تعريف كرده نباشد و ليبرال هم نباشد، چنانكه ادعاي ما اين است كه اسلام نه مقتضي قانونپرستي است، نه ليبراليسم. دستكم راقم اين سطور خود به هيچ يك از سه فرقه مذكور تعلق ندارد اما اين تعريف و تقسيمبندي در خواننده چنان برداشتي را القا ميكند كه شخص يا بايد داراي اخلاق انعطافپذير، آزادمنشانه و خردورزانه باشد كه در اين صورت ليبرال است يا سختگير، خشكمقدس و بيمنطق، هم عناويني كه براي مسالك غيرليبرال انتخاب شده جنبه منفي و منفور دارد و هم توضيحاتي كه درباره شقوق مختلف غيرليبرال ارائه گرديده است. نگارنده راهي به رهايي در ادامه ميگويد: «ليبراليسم سياسي قائل به دگرگونيهاي تابع نظم، مخالف امتيازات سنتي چون امتيازات نژادي، جنسيتي، مذهبي و غيرآن، آزاديها و فرصتهاي يكسان براي همه، قائل به پيشرفت هميشگي، نيكسرشتي و خودمختاري و آزادي انسان است.» (كتاب راهي به رهايي، ص 96). از مكاتب غيرليبرال سخني نميگويند، اما طبعاً چنين مينمايند كه مكاتب غيرليبرال فاقد اين عناصر مثبت ميباشند. به نظر ما اسلام هم تبعيضات ناروا و هم ليبراليسم را رد ميكند. ليبراليسم الهياتي در مقابل راستانديشيهاي سختگيرانه و انعطافناپذير سنتي است و بر آن است كه «نظامهاي فكري ديني قديم، چون كاملاً تحت تأثير علوم و معارف بشري انسان قبل از تجدد بودهاند و در واقع تلقي و استنباط قدما را از حقايق ديني نشان ميدادهاند، امروزه و براي انسان متجدد غيرقابل فهم و ناپذيرفتنياند.» (كتاب راهي به رهايي، ص 97) مؤلف در اينجا به تبع از نظريه قبض و بسط تئوريك شريعت، معتقدند فهم ديني به طور مطلق وابسته به معارف غيرديني است و با تحول معارف غيرديني هيچ فهمي از فهمهاي پيشينيان از دين براي انسان امروز نه قابل فهم است، نه قابل قبول. مطابق اين نظريه، انسان امروز هر چقدر از نبوغ فكري و فلسفي هم كه برخوردار باشد و هر اندازه وقت صرف كند و دقت اعمال نمايد، قادر نخواهد بود آثار كلامي و اعتقادي قدماً را بفهمد و به فرض محال اگر بتواند آنها را بفهمد نخواهد توانست آنها را بپذيرد.
سؤال اينجاست كه آيا اين نكته مختص معارف ديني است يا در هر معرفتي جاري است؟ آيا كسي نميتواند امروزه فلسفههاي افلاطون و ارسطو را بفهمد؟ آيا نميتوان تلقي آنها از فلسفه را فهميد يا قبول نمود؟ از اين حيث چه فرقي بين اين فلسفهها و نظامهاي فكري ديني قديم است؟ به نظر نميرسد كه اين سخن نيازي به نقد داشته باشد اما گذشته از نقد، جاي اين پرسش هست كه آيا از نظر مؤلف محترم، اين حكم فقط درباره انديشههاي دينشناسان قديم صادق است يا شامل انديشههاي آورنده وحي نيز ميشود؟ در مورد خود متون مقدس ديني چطور؟ آيا آنها با علوم و معارف زمان خود مرتبطند؟ اما از ادامه سخن مؤلف محترم شايد پاسخ تلويحي اين پرسشها را بتوان دريافت. از نظر ايشان اساساً ليبراليسم الهياتي «بيشترين تأكيدش بر جنبه اخلاقي دين است.» بر خلاف راستانديشيهاي سنتي كه عقايد را داراي درجه اول اهميت ميدانند و سپس به عباديات و اخلاق اهميت ميدهند، «ليبراليسم الهياتي بيشترين اهتمامش به اخلاقيات است و سپس به عقايد و عباديات ميپردازد و شمار و ارزش آموزههاي نظري و جزمي دين را به حداقل ممكن تقليل ميدهد و حتي پديد آمدن مجموعهاي از آموزههاي جزمي ديني را كه اقرار زباني يا اعتقاد قلبي به آنها شرط نجات باشد، تحريف حقيقت دين ميداند.» (كتاب راهي به رهايي، ص 97)
به بيان مؤلف محترم، از نظر ليبراليسم ارزش آموزههاي جزمي دين در حداقل ممكن است، طبيعي است كه اگر ارزش آموزههاي اعتقادي دين به كمترين حدي است كه بتوان تصور كرد، لزومي به اعتناي به آنها نيست. شمار آنها نيز در كمترين حد ممكن است اما معلوم نيست اين كمترين حد چقدر است، يكي است يا بيشتر؟ و معلوم هم نيست كه آيا روي اين كمترين حد ممكن اجماع هست يا نه، به علاوه طبق نظر ايشان، اصلاً آن اعتقادات چه اهميتي دارند. اعتقاد به آن آموزههاي جزمي دين شرط نجات نيست. نه تنها اعتقاد به آموزههاي ديني شرط نجات نيست، بلكه اگر كسي به چنين نظري قائل باشد، حقيقت دين را تحريف كرده است، يعني اگر كسي بگويد مثلاً در اسلام دستكم سه آموزه توحيد، وحي و معاد يقيني هستند و اعتقاد به آنها شرط رستگاري است، چنين كسي، از نظر مؤلف محترم، حقيقت اسلام را تحريف كرده است! تحريف دين هم كه خلاف دينداري است و دينداري هم ظاهراً براي نجات لازم است، پس شايد بتوان گفت كه طبق اين نظر، عدماعتقاد به لزوم تصديق به توحيد و نبوت يا حتي انكار آن شرط رستگاري است! حاصل آنكه، طبق اين نظر، رستگاري ربطي به اعتقاد ندارد. اگر ارزش عقايد در كمترين حد ممكن است، اگر شمارشان در كمترين حد ممكن است و اگر اعتقاد به آنها شرط رستگاري نيست، طبيعي است كه اعتنايي هم به عقايد نشود. طبق اين نظر، به تعبير ديگر گوهر دين اخلاقيات است. آيا اين بيان توصيف درستي از ليبراليسم الهياتي است؟ فردريك شلاير ماخر كه يكي از بانيان ليبراليسم الهياتي است، برخلاف نظر مؤلف محترم، اخلاق را گوهر دين نميداند. گوهر دين به نظر او احساس ديني است. از نظر او حقيقت دين مابعدالطبيعه و اخلاق نيست. آيا از نظر ليبراليسم الهياتي، اخلاق محدود به دين است و خارج از دين اخلاق وجود ندارد؟ ظاهراً ارزشهاي ليبرالي محدود به دين نيست، بلكه عليالادعا عام و عقلاني است. عقايد و عبادات كه اهميت ندارند، اخلاق هم مشترك است و در خارج از دين هم يافت ميشود، پس چه نيازي به دين داريم و كدام بخش از دين اهميت دارد؟ آيا از نظر مؤلف محترم در اسلام جايگاه اعتقادات و عبادات اين است؟
عناصر مشترك ليبراليسم، از نظر مؤلف محترم، در همه صورش عبارتند از: الف) سعه صدر و پذيرفتاري نسبت به دگرگوني، ب) دغدغه اينكه دگرگوني تابع نظم و ترتيب و تدرج باشد و ج) احترام به آزادي و ارزش فردفرد انسانها... بر مجموعه آن سه مؤلفه ميتوان نام آزادگي نهاد. (كتاب راهي به رهايي، ص 98)
از نظر مؤلف محترم، سه نوع قرائت از اسلام وجود دارد: بنيادگرايانه، تجددگرايانه و سنتگرايانه. وهابيت نمونهاي از اسلام بنيادگرايانه است. اسلام بنيادگرايانه ويژگيهاي زير را دارد: الف) شديداً نصگرا و نقلگراست، «اگر براي عقل استدلالگر حجيت و ارزشي قائل باشد فقط در جهت كشف و استخراج حقايق از دل كتاب و سنت است» ب) «بر ظواهر اسلام تأكيد دارد، نه بر روح آن ج) شريعت انديش است»
د) براي تأسيس جامعهاي كه فقه در آن حاكم باشد ميكوشد ه)مخالف حكومتهاي غيرديني است و قصد براندازي آنها را دارد و) به تكثرگروي ديني قائل نيست ز) با تكثرگروي سياسي نيز روي خوش ندارد ح)دين را برآورنده همه نيازهاي بشر... ميداند و از اين رو ط) معتقد است كه با ايجاد حكومت ديني ميتوان بهشت زميني پديد آورد، با فرهنگ غرب متجدد... و حتي در بعضي از موارد، با تمدن آن (يعني علوم تجربي و فناوري و وضع معيشتي حاصل از آن) مخالف است و بالاخره اسلام بنيادگرايانه «سرچشمه مسائل و مشكلات كنوني جهان اسلام را غرب ميداند.» (كتاب راهي به رهايي، ص 99 ـ 100)
اسلام تجددگرايانه ويژگيهاي زير را دارد: الف) عقلگراست، آزادانديش و تعبدستيز است ب) بر روح پيام اسلام تأكيد دارد، نه بر ظواهر آن ج) تدين را بيش و پيش از هر چيز در اخلاقي زيستن ميبيند، آن هم اخلاق اين جهاني... د) احكام شريعت و فقه را تغييرناپذير نميداند... ه) سعي در ايجاد حكومتهاي شريعتمدار و فقهگرا ندارد... و) به تكثرگروي ديني قائل است، ز) از تكثرگروي سياسي نيز استقبال ميكند ح) دين را برآورنده نيازهاي دنيوي معنوي و نيازهاي اخروي ميداند ط) معتقد نيست كه با تأسيس حكومت ديني و ايجاد جامعه ديني لزوماً رفاه مادي نيز حاصل ميآيد ي) از تمدن غرب متجدد و در بسياري از مواضع، از فرهنگ آن نيز دفاع ميكند... و نيز دشمن جهان اسلام را بيشتر خانگي ميداند.» (كتاب راهي به رهايي، ص 101 ـ 102)
سپس از اسلام سنتگرايانه سخن ميگويند كه «شاخصترين سخنگويان آن، در اين قرن، كساني مانند رنه گنون، فريتيوف شووان، تيتوس بوركهارت، مارتين لينگز، سيدحسين نصر و گي ايتون هستند.» اينها عقل را ابزار كشف اما نه منبع ميدانند، بر روح پيام اسلام تأكيد دارند، دينداري را بيشتر سير و سلوك معنوي ميدانند، به دنبال حكومت ديني نيستند، مخالف جدايي دين از سياست نيستند، به تكثرگروي ديني و سياسي قائلند، دين را فقط برآورنده نيازهاي معنوي ميدانند، به بهشت زميني قائل نيستند، با فرهنگ و تمدن غرب مخالفند، اما خود مسلمين را عامل عقبماندگي جوامع اسلامي ميدانند. (كتاب راهي به رهايي، ص 102 ـ 103)
آنگاه در نسبت اسلام و ليبراليسم ميگويند، اسلامِ بنيادگرايانه با هر سه وجه ليبراليسم (اخلاقي، سياسي و الهياتي) ناسازگار است.
اسلام تجددگرايانه با هر سه وجه ليبراليسم سازگار است. «اما اسلام سنتگرايانه نسبت به ليبراليسم اخلاقي موضع موافق، نسبت به ليبراليسم الهياتي موضع مخالف و نسبت به ليبراليسم سياسي موضعي بينابين دارد.» (كتاب راهي به رهايي، ص 104)
اما كداميك از اين سه قرائت موجهترند؟ مؤلف محترم قرائت بنيادگرايانه را قاطعانه رد ميكنند: «به گمان نگارنده اين سطور، غيرقابل دفاعترين اسلام همان قرائت بنيادگرايانه آن است.» (كتاب راهي به رهايي، ص 105) انديشههاي سنتگرايان را نيز مورد انتقاد قرار ميدهد. در نتيجه ميتوان گفت كه اسلام تجددگرايانه كه با همه وجوه ليبراليسم سازگار است، مورد قبول ايشان است. اما چنانكه پس از اين خواهيم ديد ايشان تجدد را با دينداري ناسازگار ميدانند.
جاي اين پرسش هست كه اسلامي كه در جمهوري اسلامي ايران از سوي رهبران ديني مطرح و حمايت ميشود چيست؟ به طور مشخصتر، اسلامي كه در حوزههاي علميه شيعي رايج است و از انديشههاي علامه طباطبايي، شهيد مطهري، شهيد صدر و امامخميني(ره) دفاع ميكند و صورت و وجهي از آن در قانون اساسي جمهوري اسلامي متبلور گرديده است، كدام است؟ پاسخ مؤلف محترم اين است كه: «اسلام سنتي كه در دو دهه اخير در كشور ما بدان تفوه ميشود... در واقع، چيزي جز نوعي فقه سنتي نيست كه به استخدام نوعي اسلام بنيادگرايانه كه چاشني بسيار اندكي از اسلام تجددگرايانه و اسلام سنتگرايانه نيز با خود دارد درآمده است.» (كتاب راهي به رهايي، ص 106) اين همان اسلام بنيادگرايانه است كه از نظر مؤلف محترم غيرقابل دفاعترين قرائت از اسلام است. اين البته اختصاصي به دو دهه اخير ندارد، اساساً اسلامي كه علماي شيعه و سني و قاطبه مسلمين در طول تاريخ به آن معتقد بودند، در تقسيمبندي مؤلف محترم از مقوله اسلام بنيادگرايانه است، لذا طبق نظر ايشان، از اين حيث فرقي بين وهابيون و سلفيون و ديگر مسلمين در مشخصات اصلي بنيادگرايي نيست.
اما حق اين است كه اسلام شيعي كه انقلاب اسلامي و قانون اساسي بر اساس آن شكل گرفت و كساني چون علامه محمدحسين طباطبايي، شهيد سيدمحمدباقر صدر، شهيد مرتضي مطهري و امامخميني(ره) در عصر حاضر از آن دفاع كردند با وهابيت و سلفيگري بسيار متفاوت است. در اين بينش، برخلاف تفكر بنيادگرايي از نظر مؤلف، هم عقل و هم نقل (يعني تعاليم ديني) از اعتبار برخوردارند، حتي عقل بر نقل مقدم است. هم در اثبات حقانيت دين عقل حاكم است و هم در تعارض بين دليل عقلي قطعي با دليل نقلي، نقل قطعي يعني قرآن تأويل ميشود و نقل غيرقطعي كنار نهاده ميشود. در فقه نيز عقل علاوه بر اينكه راه فهم شريعت است، يكي از منابع در كنار نقل ميباشد. در اين طرز تفكر برخلاف بنيادگرايي كه مؤلف توصيف ميكند هم به ظاهر و هم به باطن دين توجه ميشود. لكن برخلاف ظاهرگرايي محض و باطنگرايي محض، در اين سنت ظاهر و باطن هر دو معتبر ميباشند و بين آنها ناسازگاري نيست. اگربه فرض در موردي بين ظاهر و باطن دين در مقام عمل تعارضي پيش آيد، تقدم با باطن است. در اين سنت برخلاف بنيادگرايي حكومت ديني تنها بر پايه فقه نيست، بلكه اعتقادات، آرمانها و ارزشهاي ديني و در رأس آن عدالت و اصول اخلاقي در كنار فقه در ساختار حكومت دخالت دارند. در اين سنت، دين هرچند بر همه چيز اثر مينهد و به همه چيز صبغه الهي ميدهد، اما دين جايگزين علوم و فنون و صناعات و حرف و روشهاي بشري نيست و تجربه و تفكر بشري داراي اهميت و اعتبار است. در اين سنت با فرهنگ و تمدن غرب و علوم و فنون غربي يا غيرغربي دشمني نيست، بلكه همه دستاوردهاي بشري با معيار عقلي و ديني سنجيده ميشود، آنچه مخالف عقل يا شرع نباشد پذيرفته ميشود و آنچه مخالف عقل يا شرع باشد رد ميشود. اين سنت، برخلاف بنيادگرايان، سرچشمه تمام مسائل و مشكلات كنوني جهان اسلام را غرب نميداند و برخلاف متجددها، فقط بر دشمن خانگي تأكيد ندارد، بلكه هم دست دشمن خارجي را ميبيند و هم آستين دشمن داخلي را، هم سخن خارجي را ميشنود و هم صداي آشناي داخلي را، هم هجوم دشمن خارجي را ميبيند و هم استقبال و گشودن درها از سوي دشمن داخل را.
در اين سنت سخن از بهشت زميني نيست، بهشت زميني تعبير طعنآميزي است كه متجددان براي استهزاي دينداران اختراع نمودهاند. آنچه در اين سنت هست، اميد به آيندهاي مطلوب براي جامعه بشري، بر پايه وعده الهي است كه در قرآن و روايات آمده است. مؤلف محترم در جايي ديگر ميگويند، دين براي ايجاد بهشت زميني نيامده است. (كتاب راهي به رهايي، ص 249) اين سخن درستي است كه دين وعده ايجاد ناكجاآبادي تخيلي و رؤيايي نداده است، اما در كنار اين مطلب درست، لازم است به ياد آوريم كه دين به ويژه اسلام، وعده وراثت صالحان و ايجاد جامعهاي برخوردار از قسط و عدل را در آخرالزمان داده است. تفاوت اين نوع نگرش با تفكر به اصطلاح بنيادگرايانه بيش از اينهاست، ولي در اينجا فقط به چند نكتهاي كه مؤلف محترم در اين باب ذكر كرده بودند اكتفا گرديد اما همين مقدار كافي است تا براي هر انسان بصير و منصفي روشن شود كه قرار دادن چنين انديشههايي در مقوله بنيادگرايي توصيف شده مؤلف محترم نارواست. ميگويند اسلام تجددگرا ميتواند با غرب گفتوگو كند. اما ميتوان پرسيد كه گفتوگوي اسلام تجددگرا - كه طبق نظر شما، معتقد، متمايل و مدافع تمدن غرب است - چه معنايي ميتواند داشته باشد؟ تجددگرا اختلاف نظري با فرهنگ غرب ندارد تا براي حل آن نيازمند گفتوگو باشد. او خود سخنگوي تمدن غرب است، او به تمدن اسلامي اعتقاد ندارد تا سخنگوي آن باشد. به اسلامش صبغه فرهنگ غرب داده و سعي ميكند حقوق بشر را جايگزين فقه كند. بله تجددگرا براي آگاهي از آخرين نظريات به منظور آموختن و اقتباس نيازمند پرسش از غربيها ميباشد، هر چند بعيد است غربيها وي را به عنوان خودي در اين گفتوگو بپذيرند.
* عضو هيئت علمي گروه فلسفه
مؤسسه آموزشي - پژوهشي امام خميني(ره)