پسرم نوجوان بود كه براي پيدا كردن كار و كسب درآمد راهي تهران شد و در تهران به رغم فساد دوران طاغوت و شاه خائن، به خاطر عشق و علاقهاي كه به اسلام و اهل بيت داشت در جلسات مذهبي و سخنرانيها حضور داشت. همزمان با شكلگيري انقلاب داود چون ديگر فعالان انقلابي در صفوف فعالان انقلابي شركت ميكرد.
پسرم سيد كاظم 7 فروردين ماه 1343 به دنيا آمد. وقتي برايم نامه ميفرستاد مينوشت «مادر شهيد». با اينكه هنوز هيچ كدام از پسرها آن زمان شهيد نشده بودند و خودش اولين شهيد خانوادهمان بود. به من سفارش كرده بودكه عكس و نام من را روي سنگ قبرم نگذاريد زيرا ميخواهم مانند شهيدان گمنام باشم. هر زمان به او ميگفتم ازدواج كن ميگفت: تا زماني كه جبهه و جنگ است من ازدواج نميكنم، من با سنگر و ژ. 3 ام ازدواج كردهام.
وقتي ميخواستيم سيدكاظم را دفن كنيم، همسرم سيدحمزه مشهد بود و بعد از هفتم سيدكاظم از مشهد بازگشت. ايشان سركوچه كه اعلاميه سيد كاظم را ميبيند، ميگويد: اين فرزندم هم به آرزويش رسيد. 10 ارديبهشت 1361 بود. سيد كاظم معركه جنگ بود. سيد كاظم مرتبه اول كه ميخواست به جبهه برود، ما هيچ اطلاعي از رفتنش نداشتيم. بعد كه براي بدرقهاش به تهران آمدم، من را ديد تعجب كرد و گفت من خودم ميخواستم به ديدن شما بيايم و از شما و پدر خداحافظي كنم.
متولد دوم فروردين 1345بود. دوران كودكي او همچون همسن و سالانش سپري شد. زماني كه سيد كريم به مدرسه ميرفت در كلاس درس معلم شاهنشاهياش براي شاه دعا كرده بود. سيد كريم كه طاقت اين حركت معلم را نداشت، بلند شده بود و با عصبانيت عكس شاه را پاره و زير پايش له كرده بود. همين كار باعث اخراجش شده بود. پدرش او را نزد معلمي ديگر فرستاد تا درسش را به اتمام برساند اما او همچنان دوستان و اطرافيان را نسبت به ظلم شاه آگاه ميكرد. وقتي كريم به 17 سالگي رسيد، جواني با وقار و متين و مهربان و بامعرفت بود. انسانيتش بسيار زبانزد بستگان بود. سيد كريم در بسيج دماوند فعاليت داشت. بچههاي بسيج وقتي كه سيد كريم ميخواست برود جبهه، از او ميخواستند و اصرار ميكردندكه بماند و نرود، چون به او نياز دارند. اما او اهل ماندن نبود. بعد از شهادت سيد كاظم و سيد داود بود كه خبر شهادت سيد كريم را دي ماه همان سال 61 برايمان آوردند. خبر شهادت را آوردند اما پيكر پسرم را نياوردند. سالها بعد آنچه از پيكر شهيدم مانده بود، به دستمان رسيد؛ تكهاي استخوان و. . . .
بعد از شهادتش تعدادي از همرزمانش به ديدار ما آمدند و با تأسف و اندوه ميگفتند كه در روند اجراي عملياتهاي چريكي، سختترين و صعبالعبورترين مسيرها را كه به ندرت كسي ميتوانست از آنجا عبور كند با موفقيت گذرانده است. در نهايت سومين شهيد خانواده شد. پسرم در روند اجراي عمليات والفجر مقدماتي در فكه در دي ماه 1361 مفقودالاثر شد و در نهايت در سال 1372 آنچه از پيكرش باقي مانده بود، به دست ما رسيد.
سيد ابوالقاسم متولد 1329 بود. او بسيار اهل خواندن قرآن بود. پسرم در عملياتهاي مختلفي نظير والفجر يك حضور داشت و فكه، جزيره مجنون و ابوغريب شاهد حماسهسراييهايش بود. سيد ابوالقاسم به خواندن زيارت عاشورا علاقه خاصي داشت. ابتدا خيلي تلاش كرديم كه قاسم به جبهه نرود ولي ايشان ميگفت: من بايد اسلحهبرادران شهيدم را به دست بگيرم و راه خودم را بروم. در يك پاتك بسيار سنگين عراق، در تنگه ابوغريب، سيد ابوالقاسم كه آرپي جي زن بود پس از منهدم كردن چند تانك دشمن توسط يك هليكوپتر مورد هدف قرار گرفت و به شهادت رسيد. شهيد سيد ابوالقاسم در وصيتي عنوان كرده بود: «گوش به فرمان رهبر عزيزمان باشيد تا كفر از اين دنيا بركنده شود.» ابوالقاسم نيروي دلاور گردان بلال حبشي و در لشكر محمد رسولالله(ص) بود. در نهايت هم در فروردين ماه 1362 طي عمليات والفجر يك در ابوغريب به شهادت رسيد و پيكرش سال 1373 به خانه برگشت.
همسرم در سال 1300 در روستاي جورد از توابع دماوند در خانوادهاي متدين به دنيا آمد و دوران كودكي خودش را در كنار پدر و مادر مؤمنش سپري كرده بود. همسرم مرد مؤمن و باخدايي بود. نماز شب ميخواند و در پشت بام منزل اذان ميگفت. براي همين به سيد حمزه اذانگو معروف بود.
سيد حمزه از آن دست پدرها بود كه هميشه بچههايش را به تقوا و قرآن خواندن سفارش ميكرد و بچههايش را دور خود جمع ميكرد و خودش قرآن را به آنها آموزش ميداد. يكي ديگر از خصوصيات بارز سيد حمزه اين بود كه نماز جمعه و راهپيمايي ايشان حتي شده با پاي پياده انجام ميشد. هميشه خودش را مقيد ميدانستند كه در تمام راهپيماييها حضور داشته باشد.
پسرها وقتي پا به سن بلوغ ميگذاشتند نظر به اينكه روستا محصور بين كوهها بود جهت تأمين معيشت به تهران هجرت ميكردند. همسرم در برخورد با پدر و مادر شهيدان ديگر هم به آنها روحيه ميداد و ميگفت: افتخار كنيد كه شهادت نصيب فرزندتان شده است. اگر ما ناراحتي ميكرديم به ما دلداري ميداد و سرمشق ما بود. واقعاً اسوه صبر بود. وقتي خبر شهادت هر يك از فرزندانمان را ميشنيديم سجده شكر به جا ميآورد. شهيد سيد حمزه سه بار از طريق بسيج سپاه دماوند به جبهه اعزام شد. بار اول 15دي ماه 61 بود كه بيش از سه ماه در منطقه كردستان با ضد انقلاب مبارزه كرد. بار دوم 25 بهمن ماه 62 به نداي هل من ناصرني امامش لبيك گفت و با راهيان طرح لبيك به جنوب اعزام شد و بار سوم 10دي ماه 65 شاهد و ناظر همه عملياتهاي حال و آينده شد و شلمچه را كربلا و سكوي عروج خود كرد و در سه راهي شهادت به آرزوي ديرينهاش رسيد و خود را به فرزندان شهيدش رساند.
فرمانده ايشان دوست نداشت كه همسرم در خط مقدم باشد به خاطر اينكه ايشان چهار فرزندش شهيد شده بود. ميخواست در پشت جبهه در تداركات و. . . كار كند اما ايشان اصرار كرده بود كه در خط مقدم باشد. با وجودي كه بيش از 65 سال از عمر همسرم ميگذشت در جبهه در همه كار پيشقدم بود. در برنامههاي صبحگاهي پا به پاي جوانها ميدويد و با ذكر حسين حسين حسين جان رفع خستگي ميكرد. مزار همسر شهيدم در بهشت زهرا و قطعه 26 است. يكي از همرزمانش ميگفت: انگشت حاج حمزه شكسته بود. اما ايشان با آن همه دردي كه داشت به كسي چيزي نميگفت. چراكه احتمال ميداد فرمانده بفهمد و ايشان را به عقب برگرداند. آخرين باري كه سيد حمزه به جبهه ميرفت به او گفتم چرا شما به جبهه ميروي و من را تنها ميگذاري؟ مگر داغ كريم و كاظم و قاسم و داود كم است. ديگر بس است آنها رفتند شما نرويد و مرا تنها نگذاريد. سيد حمزه گفت: آنها براي خودشان رفتند و من هم براي خودم ميروم آنها براي تو داغ درست نكردهاند بلكه باعث عزت و سربلندي تو شدهاند من هم گفتم حالا كه هر كس براي خودش به جبهه ميرود پس من هم به جبهه ميروم و او گفت: تو برو هر جا كه ميخواهي بروي آزاد هستي. وقتي هم كه ميخواست اعزام شود گفت: شما هم بيا با ما برويم و من هم رفتم اهواز، رفتم تا براي رزمندهها و شهدا خدمتي انجام بدهم.
در پشت جبهه هر كاري از دستم بر ميآمد انجام ميدادم. در همين اثنا با شنيدن خبر شهادت همسرم بازگشتم. اگر كسي به سيد حمزه ميگفت كه شما چهار شهيد دادهايد و دين خودتان را به اسلام و انقلاب دادهايد، خيلي ناراحت ميشد و ميگفت: «آنها رفتهاند براي خودشان رفتهاند و من هم بايد به وظيفه خودم عمل كنم.» هميشه حتي به دامادهاي خود هم ميگفت جبهه را خالي نگذارند.