کتابها را جلویشان گذاشتهاند و با هم درمورد آنها حرف میزنند، چند کتاب شعر است و چند کتاب داستان. یکی از بچهها که از همه کوچکتر است، چهارزانو نشسته است و به کتابها نگاه میکند و میخندد. نزدیکشان میشوم تا حرفهایشان را بشنوم.
همان که از همه کوچکتر است به یکی از کتابهای داستان اشاره میکند و میگوید: «این کتاب را برای من بخونید. خودم که نمیتونم، هنوز مدرسه نمیرم. پس شماها این کتاب را برای من بخونید.»
یکی از پسرها که مشخص است از همه بزرگتر است به سمت کتابها میرود و آنها را از روی زمین جمع میکند و بعد بچهها را مرتب روی سکوی کنار جوی مینشاند و میگوید: «مثل همیشه خودم به نوبت کتابها را میخونم. فقط نباید عجله کنید وگرنه این جوری سازمون نمیشه. من میخوام جلوی آقای معلم سربلند بشیم. اون این همه زحمت میکشه و برامون کتاب میاره. پس نباید اذیتش کنیم.»
اینجا جایی نزدیک به کورههای آجرپزی شهر قرچک است. مکانی که خانوادههای زیادی در آن زندگی میکنند و به دلیل فقر مالی که دارند برای مایحتاج زندگیشان دچار مشکل هستند. بچههایی که هیچ تفریح و بازیای ندارند جز اینکه در بیابانهای خاکی به دنبال هم بدوند و به قول مادر و پدرهایشان یا سرشان بشکند یا دست و پایشان زخمی شود.
اما الان حدود دو ماه است یک معلم جوان که محل تدریسش در این شهر است بعد از اینکه محرومیتهای این بچهها را دید، تصمیم گرفت دو بار در هفته به کنارشان برود و برایشان کتاب ببرد تا بچهها را سرگرم کند.
علی محمدی این معلم جوان درباره این کاری که انجام میدهد، میگوید: «حدودا یک سال است که تدریس میکنم و به قرچک منتقل شدهام، زمانی که به اینجا آمدم، محرومیتهای مردم را میدیدم که بسیار ناراحتم میکرد. سه ماه پیش از طریق یکی از دوستانم با این منطقه و کورههای آجرپزی آشنا شدم و بعد از چندباری که به اینجا آمدم متوجه شدم بچهها هیچ سرگرمیای ندارند و همین مساله باعث شده است که بیهدف باشند.
برای همین تصمیم گرفتم تا این کار را انجام بدهم و برایشان کتاب بیاورم. کتابها زیاد نیست، اما خب سعی میکنم همه مدل کتابی برایشان بیاورم.»
درحال صحبت هستیم که پیراهنش کشیده میشود و جفتمان پایین را نگاه میکنیم و دخترکی با پیراهن قرمز را میبینیم که اشک میریزد و به سمت پسرها که کتاب دارند، اشاره میکند.
محمدی دختر را در آغوش میگیرد و به آن سمت حرکت میکند و به دنبالش میروم و میشنوم که با دختر صحبت میکند و میپرسد که چرا گریه میکند؟
دخترک که از این همه محبت معلم جوان گیج شده است، دیگر اشک نمیریزد و میگوید: «همه کتابها را خودشان برداشتند مگر قرار نبود کتابها را تقسیم کنید و برای ما دخترها هم کتاب بیاورید. اینها به ما کتاب نمیدهند. میخواستم کتابم را به سمیه بدهم که برایم بخواند، اما حالا آنها همه کتابها را برداشتهاند.»
محمدی دست دخترک را میبوسد و میگوید: «برای شما هم کتاب آوردم، اما توی ماشین مونده اگر میخوای به کتابت برسی باید یه قولی بهم بدی.»
دختر با ذوق سرش را تکان میدهد و دستش را جلو میآورد تا با او دست بدهد و بگوید به قولش پایبند است.
محمدی دستش را میگیرد و میگوید: «باید قول بدی وقتی کتابها را خواندی برای من بنویسی. میدونم که تازه کلاس اول هستی برای سمیه بگو او بنویسد. این جوری نظرت را در مورد کتاب برای من هم نوشتی.»
دختر که مشخص است حرفهای او را متوجه نشده باز هم سرش را تکان میدهد و میخواهد تا کتابها را ببیند.
من مامور میشوم تا کتاب دخترها را به دستشان برسانم. کتابها را که از ماشین بیرون میآورم و برمیگردم، در حلقهای از بچهها قرار میگیرم که میخواهند کتابها را از دستم بگیرند. به سمت کورههای آجرپزی میرویم تا همان جا بتوانم کتابها را به دست معلمشان بدهم و او تقسیم کند.
بعد از تقسیم کتابها دوباره با محمدی به صحبت مینشینم و میگوید: «حدود ۲۵ بچه در سنین مختلف در این مکان هستند. مدرسه میروند، اما خب تفریح ندارند. این کتابخوانی که با هم شروع کردیم خیلی سرگرمشان کرده است. برای اینکه کتابها را بخوانند، به دیدنشان میآیم و در مورد کتابها با هم صحبت میکنیم. همین اتفاق برایشان خیلی جالب است. حالا اگر شرایط فراهم شود. میخواهم برایشان فیلم و انیمیشن هم بیاورم تا بیشتر خوشحال شوند.»
میپرسم چرا این کار را میکنی؟ میتوانی همان معلم باشی و بعد از اینکه درس دادی و کلاست تمام شد به خانه بروی و این کارها را نکنی؟
میخندد و با دستش بچهها را نشانم میدهد و میگوید: «میبینی چقدر خوشحال هستند. این نهایت آرزوی من است. دانشگاه در رشته پزشکی قبول شدم، اما آرزویم معلمی بود، برای همین رشتهام را عوض کردم و الان معلم هستم. حقوق زیادی ندارم، اما خوشحالیام با این بچهها تقسیم شده است. همین که این کتابهای دسته دوم که شاید در خانههای ما جایی ندارد آنقدر برایشان ارزشمند است برایم کافی است. اگر بتوانم با کتابخانههای شهر ارتباط بگیرم خیلی خوب میشود. میتوانم کتابهای بیشتری برایشان بیاورم.»
بچهها به سمتمان میآیند و یکی از پسرها به محمدی میگوید: «آقا من همین الان یکی از کتابها را براشون خوندم. خیلی کتاب خوبی بود. بچهها میگن من که بزرگ بشم میتونم فضانورد بشم، درست مثل همین عکس روی جلد کتاب.»
محمدی پسر را در آغوش میگیرد و به او و همه بچهها اطمینان میدهد که به همه آرزوهایشان میرسند اگر تلاش کنند.
دیگر دیدار دوساعته با این بچهها درحال اتمام است و با هم به سمت ماشین حرکت میکنیم که صدای بچهها متوقفمان میکند. دختر و پسری به سمت ماشین میدوند و محمدی برای اینکه بین آن همه سنگ به زمین نخورند به سمتشان میرود. دختر در دستش یک سبد است که پر از تخممرغ است و میگوید: «مادرم گفت: برای تشکر از شما همین را داریم.» محمدی دست دخترک را میبوسد و سبد را از دستش میگیرد.
آفتاب در حال غروب کردن است و آخرین نگاهم را به سمت کورههای آجرپزی میدوزم. بچهها را میبینم که گروهگروه تقسیم شدهاند و کتاب میخوانند.