خیلی از جوانهای دهه ۶۰ که مسیر رزمندگی و جهاد را در پیش گرفتند، از بچههای جنوب شهری و مستضعفی بودند که حفظ انقلاب را وظیفهای بر دوش خودشان میدانستند. اینها در سنین کم با اندیشههای حضرت امام آشنا شدند و رفته رفته در فضای جبهه به بلوغ و پختگی فکری رسیدند. رضا محمدزاده یکی از همین رزمندگان است که از سن ۱۸ سالگی در حالی که سرپرستی خانوادهاش را برعهده داشت، رخت رزم میپوشد و به جبهههای دفاع مقدس میرود. محمد و حمید برادرهای او هم از یادگاران دفاع مقدس هستند. گفتوگوی ما را با این رزمنده دفاع مقدس پیش رو دارید.
هیئت حاج رضا
من متولد سال ۱۳۴۶ هستم و وقتی که انقلاب به پیروزی رسید فقط ۱۱ سال داشتم. آن زمان خیلی از گروههای سیاسی سعی میکردند از بچههای جنوب شهری یارکشی کنند. میدیدی در یک خانه دختر بزرگشان عضو منافقین شده و برادر کوچکترش عضو سپاه است! یا در یک خانه یک نفر را به عنوان تودهای دستگیر میکردند و همزمان برادر دیگرش در بسیج فعالیت میکرد. من خودم یک بار به روزنامهفروشی رفتم تا تیتر اخبار را بخوانم. فروشنده که انگار عضو منافقین بود، مجله مجاهد را به من داد. گفتم پول ندارم، گفت: مجانی است، ببر بخوان. اینطور میخواست من را که نوجوانی صاف و ساده بودم، عضو گروهکشان بکند.
در محله ما یک مرد باخدایی به نام حاج رضا بود که بچهها را دور خودش جمع میکرد و جلسات مذهبی راه میانداخت. ما از طریق یکی از همسایههایمان به اسم فرهاد با جلسات حاج رضا آشنا شدیم. حاجی در جلساتش از اسلام انقلابی و حضرت امام و راه و اندیشههای ایشان میگفت. وقتی با صحبتهای حاج رضا و سایر انقلابیها بیشتر آشنا شدم، فهمیدم که خط و ربط بچه مذهبی باید کدام طرفی باشد. دیگر وقتی به روزنامهفروشی میرفتم، کسی نمیتوانست گمراهم کند. میدانستم کدام نشریه را بخوانم و مسیرم را چطور انتخاب کنم.
شوق جبهه
جنگ که شروع شد، دل توی دلم نبود به جبهه بروم. اما فقط ۱۳ سال داشتم. عضو بسیج بودیم ولی اجاره جبهه رفتن نمیدادند. پدرم روی چرخ دستی خرت و پرت میفروخت و وقتی که بیماریاش عود کرد، کمک حالش شدم. در ۱۶ سالگی به عضویت سپاه درآمدم. حالا میتوانستم به جبهه بروم. اما حال پدرم روز به روز بدتر میشد و نمیتوانستم او و خانواده را به حال خودشان رها کنم. نهایتاً بابا بعد از چند ماه بستری شدن در بیمارستان فوت کرد. حالا من مانده بودم و یک مادر و سه برادر و سه خواهر کوچکتر از خودم که کسی نبود سرپرستیشان کند. خیلی وقتها اضافه کاری میایستادم تا بتوانم خرج خانواده هفت نفرهمان را تأمین کنم.
شوق جبهه رفتن اذیتم میکرد. خصوصاً که یک روز متوجه شدم حسین، پسر همسایه روبهروییمان شهید شده است. با حسین از بچگی با هم رقابت داشتیم و حالا میدیدم او از من جلو زده و شهید شده است. دیگر نمیتوانستم تحمل کنم. با محمد یکی از برادرهایم که بزرگتر از بقیه بود صحبت کردم و گفتم باید یک مدتی تو از خانواده مراقبت کنی. آن موقع محمد درس را رها کرده بود و سرکار میرفت. قبول کرد و بالاخره توانستم به جبهه بروم.
داداشهای زرنگ
در اولین اعزام در حالی که ۱۸ سال داشتم، مجروح شدم. گلوله به کتف راستم خورده بود و نمیتوانستم دستم را تا مدتی تکان بدهم. مدتی در تبریز بستری بودم و به مادرم هم خبر ندادم بلکه نگران نشود. وقتی به خانه برگشتم، دیدم مادرم دارد گریه میکند، دلیلش را پرسیدم و گفت: محمد بیخبر به جبهه رفته است. پرسیدم کی رفته؟ گفت: صبح اعزام شده است. با همان حال مجروح همراه مادرم با هم به پادگان ابوذر رفتیم. تا ما رسیدیم گفتند اتوبوس اعزامیها راه افتاده است. ناچار به خانه برگشتیم. وقتی رسیدیم دو تا از خواهرهایم که آن موقع ۱۰ ساله و ۱۱ ساله بودند دوان دوان جلوی ما آمدند و گفتند: داداش رضا، داداش رضا، حمید از خانه فرار کرده است. تعجب کردم. حمید از محمد کوچکتر بود و ۱۵ سال داشت. میدانستم که با پسر یکی از همسایههایمان دوست است. در خانه همسایه رفتم و از یعقوب پرسیدم: میدانی حمید کجا رفته است. سعی کرد خودش را بیخبر نشان بدهد، عاقبت گفت: حمید کپی شناسنامهاش رو تغییر داد و سنش را ۱۷ سال کرد. فکر کنم از اسلامشهر اعزام گرفته است. داداشهای کوچکم از من زرنگتر بودند.