داستان پسربچه سه سالهای که ساعت دوازده و نیم نصف شب در ماشین بست نشسته، دست به اعتصاب زده است و با گریه و فریاد التماس میکند او را دوباره به خانه آآجان در تبریز برگردانیم، از چشمی دیگر داستان من است، حتی داستان شما، انگار ماهیار آینهای گرفته تا من و ما خودمان را در آن آینه ببینیم.
از خانه آآجان ماهیار در تبریز، ۶۰۰ کیلومتر کوبیدهایم و حالا خسته و هلاک به خانهمان در تهران رسیدهایم، اما این وسط پسربچهای سه ساله با ایمانی محض از من میخواهد او را دوباره به خانه پدربزرگش برگردانم و این خواسته را چنان به گریه، اشک و آه میپیچد که من هم وسوسه میشوم با او همه محالها را کنار بگذارم هم نفسش شوم و برای چند لحظه در مغناطیس فضایی که با معصومیت، درد، ایمان، اشک و آه میآفریند ربوده شوم و با خودم بگویم لعنت به قواعد این دنیا که پیوند میدهد و میگسلد، وصل میدهد و جدا میکند، لذت میدهد و بلافاصله شرنگ غم را در کامت فرو میریزد.
مثل کسی که کنار کسی نشسته تا او چیزی را به دشواری ترک کند. کنار خیابان در صندلی عقب ماشین کنار ماهیار نشستهام تا او تبریز را ترک کند. چه کسی میداند چه کسی چقدر درد میکشد؟ در این نصف شب، من، پدر خسته ماهیار کنارش نشستهام ولی حتی من هم نمیدانم حالا در قلب کوچک این بچه چه میگذرد، تنها کاری که میتوانم بکنم این است که او را از بیرون ببینم، میبینمش که اشکهایش چطور سرازیر میشود، چطور خشم صادقانهاش در صورت و دست و پایش میپیچد و بیرون میآید که به چه حقی ما بیرحمانه خانه آآجان را از او گرفتهایم و چرا او حالا نمیتواند کنار آآجان و آنا باشد؟!
دوباره ربوده میشوم در مغناطیس فضایی که ماهیار میآفریند و از خود میپرسم چرا این دنیا اینقدر محال و نشد و نمیشود دارد؟ چرا همین حالا سلولهای بدن من، چشم ها، دست و پا، کار و زندگی و قول و قرارهایم نمیتوانند با من همراهی کنند تا دوباره این ماشین را روشن و فرمان را کج کنم به جایی که اشکهای یک بچه در آنجا خشک میشود.
شروع میکنم به حرف زدن و دلداری و وعده دادن. ماهیارک من! عشق بابا! عزیز دل بابا! الان بابا خسته است. الان نمیتونم دوباره رانندگی کنم بابا! اجازه بده بریم یه کوچولو بخوابیم، چشم! دوباره میریم تبریز. مثل یک قربانی که آرام آرام خون از او میرود، اما در همان جریان خون رفتن نمیخواهد تسلیم شود و دست و پا میزند در جریان حرفهای من، ماهیار چند باری باز بیقراری میکند، اما آرام آرام انگار که واقعیت محتوم محدودیتهای این دنیا در او کارگر بیفتد دالانی را باز میکند و به واسطه آن دالان حرفهای من به او میرسد. اشکهایش را پاک میکنم، اما همچنان سینهاش ناآرام است. هق هق میکند. کبوتری در سینهاش میخواهد بال بگشاید، اما میخورد به قفسه سینه و برمیگردد.
به محض اینکه به خانه میرسیم سعی میکنم با هر چیزی که در این خانه با او رفیقتر است دوباره آشتیاش دهم و او را به محاصره تعلقهایش دربیاورم تا تعلقی که در او بیش از حد گرم شده سرد شود. از چهارچرخش که دوستش دارد، از عروسک جناب خان که به تقلید از او به عمو حسینش در تبریز میگفت: دیوونهم کردی عمو حسین، از شیر دریاییاش که ماهیار به خاطر بزرگی اش به او کامیون میگوید، رفقایش را یکی یکی به او معرفی میکنم، ما در حال سان دیدن از اسباببازیها هستیم، چند ثانیهای طول نمیکشد که خودش پیشدستی میکند و میرود داشتههایش را که میتواند درد دوری و جدایی را سبک کند دورش جمع میکند، با لحنی که اندوه از خود میتراود میگوید این را هم دارم، با انگشت چیز دیگری را هم نشان میدهد، دماغش را بالا میکشد و میگوید این را هم دارم و من با ماسک شادیای که به صورتم زدهام میگویم آره بابا آره، میبینی همه اینا منتظر تو بودن که برگردی، همشون دارن به ماهیار من سلام میدن.
ساعت از یک و نیم گذشته است. پدر و پسر کنار هم خوابیدهایم، اما ماهیار همچنان در حال هضم جدایی است. چشمهایش به سقف خیره مانده است. به چه فکر میکند؟
- بابایی؟
- جانم
- غبلم کن (ماهیار به بغل میگوید غبل)
- چشم بابا
بغلش میکنم، پشتش را ماساژ میدهم و عاقبت موج خواب میآید و ماهیار را با خودش میبرد. چه کسی میداند چه کسی چقدر در زندگی درد میکشد و آیا ماهیار، من و تو روزی از رؤیای یکی شدن با شکلها دست برخواهیم داشت؟ روزی که آدمی دردهایش را بتکاند و از رؤیای شکلها بیدار شود.