امفروهه مجتهدسرابی خواهر شهید حبیبالله مجتهدسرابی همان خانمی است که در گلزار شهدا با او همکلام شدم، لحظاتی در کنارش نشستم و با حرفهای خواهرانهاش همراه شدم.
ازامفروهه سراغ خانوادهاش را میگیرم، میگوید: مادرم خانهدار و اهل مکتب و قرآن بود. از زنان فعال انقلابی و مبلغه بود. جلسات قرآنی برگزار میکرد و قرآن را به زنان و جوانان محل آموزش میداد. مادرم تولد حبیبالله را خواب دیده بود، میگفت: خواب دیدم در حالی از داخل حوضخانه بیرون آمدم که دو پسر نوزاد در آغوش داشتم. صدایی از آسمان به گوشم میرسید و ندا میداد «حبیبالله»، «روحالله». آنجا بود که متوجه شدم خداوند به من دو فرزند پسر عطا خواهد کرد که همین طور هم شد. مادرم اسم یکی را روحالله و دیگری را حبیبالله گذاشت. روحالله روحانی است و حبیبالله هم که شهید شد. مادرم حبیبالله را همراه خودش به این جلسات قرآن میبرد. پدرم هم ارتشی و در دوران انقلاب یک مبارز انقلابی بود.
در این خواب سرّی هست
خواهر شهید ادامه میدهد: نماز شب مادرم ترک نمیشد، یک شب نزدیکیهای نماز صبح مادرم برافروخته و گریهکنان پدرم را صدا میزند و میگوید: بوی عطر را استشمام میکنی؟ بوی عطر عجیبی در خانهمان پیچیده است. بعد مادرم میگوید بعد از نماز شب خوابیدم، تازه چشمانم گرم شده بود که دیدم آقایی نورانی وارد اتاق شد، به دلم الهام شد که آقا امام رضا (ع) هستند، از آبی که در پارچ کنار دستم بود، داخل لیوان ریخت و نوشید، گفتم آقاجان با این لیوان حبیبالله آب نوشیدهاند. آقا بدون اینکه چیزی بگوید آب را نوشید و بعد از نوشیدن آب از در بیرون رفت. مادر همان شب از آب مانده از آن لیوان به بچهها داد و میگفت: در این خواب سرّی هست.
حبیبالله نمونه بود
به خواهر شهید میگویم قطعاً فعالیتهای قرآنی مادر روی تربیت بچهها تأثیر داشته است. برادرتان چطور بچهای بود؟ سرش را تکان میدهد و بغضش را فرومیبرد و میگوید: حبیبالله نمونه بود، خیلی آقا بود، مادرم هر جا جلسه میرفت او را با خودش میبرد، همین رفت و آمدها در جلسات قرآنی و دینی تأثیر خوبی روی حبیبالله گذاشته بود، هر وقت هم که خودش تنهایی به جلسه میرفت و به خانه برمیگشت میدید که حبیبالله همه کارهای خانه را انجام داده، چای درست میکرد، خانه را تمیز میکرد، ظرفها را میشست، کمک حال مادرم بود. اگر مادر او را سر مسئلهای بازخواست و دعوا میکرد سرش را بلند نمیکرد و جوابی نمیداد. خانواده مرفهای نبودیم، وقتی مادر غذا درست میکرد و غذای کم به حبیبالله میرسید اصلاً اعتراض نمیکرد. خیلی قانع بود، کمحرف بود، خیلی حرفگوشکن بود، آرام و ساکت بود. بعد از شهادتش خیلیها از خوبیها و کارهای خیر او برایمان روایت کردند، اما نکته خیلی جالب در مورد این روایات حکایت پیرزنهای محل بود. آنها میگفتند وقتی در صف نانوایی میایستادیم و حبیبالله از ما جلوتر بود نانش را به ما میداد تا مجبور نشویم صف طولانی را تحمل کنیم و خودش دوباره در صف میایستاد. یکدست لباس بیشتر نداشت، همان را شبها میشست تا فردا همان را به تن کند. همیشه هم مرتب و تمیز بود. با اینکه در مرغداری کار میکرد، اما یک بار هم ظاهرش را نامرتب و آشفته ندیدم.
صحبتهای خواهر شهید مجتهد دلنشین بود و همکلامی ما به درازا کشید. از حضور برادر شهیدش در گلزار شهدای روستای بومهن گفت و ادامه داد: برادرم به امامزاده سلطان مطهر (ع) که در روستا داریم میرفت و مدتها کنار مزار شهدا مینشست و به آنها توسل میجست، پسرم اکثر مواقع کنار داییاش بود، بعد از شهادت دایی میگفت: وقتی من و دایی حبیبالله به امامزاده سلطان مطهر (ع) و مزار شهدای انقلاب میرفتیم، دایی مدتها با شهدا خلوت میکرد. حالا اتفاقاً همان جایی به خاک سپرده شد که همیشه مینشست و با شهدا نجوا میکرد.
زیاد به مزار شهدا میآیم
خواهرانههای شهید به لحظات سخت سخن گفتن میرسد. به روایت شهادت برادرش میگوید؛ قبل از اینکه خبر شهادت حبیبالله بیاید خواب دیدم آسمان بالای سرم خیلی نزدیک شده بود. آنقدر که وقتی دستم را به سمتش بلند میکردم به آن میرسید. خیلی فراخ و زیبا بود. صدایی زیبا به گوشم رسید که میگفت: این شهید را خاک کن، به زمین نگاه کردم یک قبر آماده و یک جنازه کفنپیچ شده در کنار آن بود، صدا دوباره تکرار شد، با خودم گفتم چرا باز از من میخواهد این جنازه را دفن کنم. تا چنین چیزی از ذهنم گذشت صدا به من خطاب کرد که این شهید را خاک کن، پارچه را از صورتش کنار زدم. چهرهاش آشنا بود، در دلم گفتم چرا من؟ چرا به من میگویند او را دفن کنم؟ ندا آمد این شهید همخون توست، چند روز بعد خبر شهادت برادرم را آوردند. حبیبالله در سن ۲۰ سالگی در ۲۰ فروردین ۱۳۷۵ در خط مرزی بر اثر انفجار مین به شهادت رسید. برادرم را در روستای خودمان در بومهن به خاک سپردیم. روستای ما ۱۵ شهید دارد. من به یاد برادرم و به خاطر دلتنگیهایی که دارم به مزار شهدا میروم. هر جا که باشم میروم. امروز هم برای زیارت قبور به گلزار شهدای امامزاده محمد آمدهام. آنقدر که سر مزار شهدای دیگر میروم نمیتوانم سر مزار برادرم بروم. دوری راه این فرصت را به من نمیدهد، من ارادت خاصی به شهدا دارم و این روزها هم که شاهد تشییع و خاکسپاری شهدای مدافع حرم هستیم به زیارت قبور شهدا میآیم تا دلم آرام شود و دلتنگیام برای برادرم را اینگونه رفع میکنم. چه فرقی میکند؛ من اینجا سر مزار شهدا میآیم شاید خواهر و مادری دیگر در روستا سر مزار برادرم بروند که قطعاً همینطور هم هست.