رفاقتهای دوران جنگ حال و هوای دیگری داشت. برخی رزمندهها آنقدر به هم نزدیک میشدند که بیشتر برادر بودند تا رفیق، خیلیها هم خارج از جبهه رفاقت میکردند و مشوق یکدیگر برای پوشیدن رخت رزم و حضور در جبههها میشدند. ماجرای رفاقت که نه برادری آزاده محمد سلطانی و شهید علیرضا ولیان تابش از همین جنس است. آنها که فامیل هم بودند، از کودکی با هم بزرگ شدند و... بهتر است ماجرا را از زبان محمد سلطانی بخوانیم که در گفتوگو با ما راوی رفاقتش با شهید تابش میشود.
همسایه صمیمی
با شهید تابش نسبت فامیلی خیلی نزدیکی نداشتیم، اما نزدیکتر از هر قوم و خویشی بودیم. پسر دختردایی مادرم بود. یکجا زندگی میکردیم و ظاهراً مستأجرمان بودند، اما در اصل در یک خانه قدیمی به صلح و صفا با هم زندگی میکردیم. علی دو سال از من بزرگتر بود تقریباً همسن و سال خواهر بزرگم. من هم همسن خواهر کوچکتر علی بودم. همین شد که او با خواهر بزرگم و من با خواهر کوچکترش خواهر و برادر شیری شدیم. قدیم خانمهای همسایه اگر شیر کم میآوردند، از زن همسایه میخواستند که بچههایشان را شیر دهند و بالعکس. یک جور صفا و صمیمیت و نزدیکی خاصی بین همسایهها بود. مادرم و دخترداییاش که دیگر این حرفها را نداشتند. به همین خاطر بچههایشان دو به دو با هم خواهر و برادر شیری میشدند. هرچقدر هم بزرگتر میشدیم، این احساس نزدیکی بیشتر میشد. حرمتها را حفظ میکردیم، اما همدیگر را مثل خواهر و برادر دوست داشتیم.
دوستان همیشگی
چند سال با خانواده تابش در یک منزل زندگی کردیم. بعد آنها خانهای تهیه کردند و از محله چاپار خانه همدان به محله دیگری رفتند. نزدیکی دو خانواده همچنان حفظ شد. خصوصاً من و علی که دوستیمان زبانزد بود. من دو برادر بزرگتر داشتم که الان هر دو مرحوم شدهاند. یکی از آنها ۱۰ سال و آن یکی شش سال از من بزرگتر بود. به همین خاطر با علی که تقریباً همسن و سالم بود بیشتر انس داشتم. با هم مدرسه میرفتیم، بازی میکردیم و هر دو در مغازه قنادی یکی از برادرانم کار میکردیم. به یاد ندارم در آن دوران جایی رفته باشم و علی همراهم نباشد. دوستیمان همیشگی بود.
موتور گازی و انقلاب
من و علی چند وقت پولهایمان را جمع کردیم و با ۲۰۰ تومان یک موتور گازی شریکی خریدیم. هر جا میخواستیم برویم با این موتور میرفتیم. وقتی جریان انقلاب آغاز شد، با موتور گازیمان به تظاهرات و شلوغیها میرفتیم و فعالیت میکردیم. یادم است یک شب آقای غفاری در مسجد جامع همدان سخنرانی سیاسی کرد. اذهان مردم آماده شد و درست روز بعد پیکر آیتالله آخوند همدانی از عرفا و روحانیون خوشنام همدان که گویا در قم فوت شده بود، به همدان رسید. مردم که ذهنشان آماده بود، تشییع پیکر ایشان را تبدیل به اعتراض علیه رژیم شاه کردند. از آن به بعد جرقه اعتراضات انقلابی در همدان زده شد و من و علی هم با موتور گازی فعالیت میکردیم. علی سر نترسی داشت. اعلامیهها و عکسهای امام را از مسجد آیتالله همدانی که حوزه علمیهای هم داشت میگرفت و زیر لباسهایمان میگذاشتیم، بعد سوار برموتور میرفتیم و پخش شان میکردیم.
جنگ و شهادت
وقتی جنگ شروع شد، اول من اقدام به رفتن کردم. یک دوره بسیجی اعزام شدم. بعد پیش خودم گفتم به جای اینکه سربازی بروم، عضو سپاه میشوم هم به جبهه میرسم و هم خدمتم را میکنم. خلاصه اول من رفتم و در جبهه رفتن علی دوم شد، اما قسمت این بود که در شهادت او از من جلو بزند.
سال ۶۵ علی باز به جبهه رفت و به شهادت رسید. پیکرش را که به همدان آوردند، باورم شد دیگر برادرم و دوست قدیمیام را نمیبینم. با شهادت او دیگر تاب ماندن نداشتم. از واحد مخابرات خارج شدم و به عنوان یک نیروی رزمی به جبهه برگشتم. رفتم و در عملیات کربلای ۴ همراه بچههای آبی- خاکی وارد عمل شدم. کربلای ۴ لو رفته بود و به اسارت درآمدم، اما، چون مفقودالاثر بودم، خانواده فکر میکردند به شهادت رسیدهام.
چهار سال از نظر خانواده و دیگران من و علی در شهادت هم شریک بودیم، ولی در اصل من در اردوگاه مفقودان تکریت ۱۱ زیر شکنجههای دشمن تاب میآوردم. سال ۶۹ آزاد شدم و سالها به شتاب گذشتند. حالا محمد سلطانی مدتهاست از علی ولیان تابش و دوستان شهیدش جدا مانده است.