ما متأسفانه اغلب تصور میکنیم که اسلحه تغییر ما در زندگی، کنترل کردن است؛ در حالی که این یک غلط ذهنی و رفتاری است. آنچه ما نیاز داریم توجه کردن است، توجه به تمام اعمال و رفتارهای خودمان. شاید مرور نحوه غذا خوردن خیلی از ما، به راحتی به درک این موضوع کمک کند.
من، چون بدون توجه، غذایم را میخورم زیاد غذا میخورم، چون بدون توجه میخورم و حواسم جای دیگری است اصلاً نمیفهمم کی لقمه گرفتم و کی خوردم، فرض کنید جلوی تلویزیون روشن نشستهام و دارم خندوانه میبینم. در حالی که غذا میخورم غشغش میخندم و اصلاً نه لقمهام را میبینم نه وقتی غذایم را میجوم میفهمم چطور جویدم. دارم مسابقه فوتبال میبینم و هیجان مسابقه مرا با بشقابم میبرد و بالا و پایین میپراند. در واقع من در یک استادیوم دارم غذا میخورم. آیا آدم عاقل در استادیوم غذا میخورد؟ خندهدار نیست؟ اگر کسی برود در یک رستوران فوتبال بازی کند او را به جرم دیوانگی بیرون نمیاندازند که بفرمایید بیرون این جا جای غذا خوردن است نه فوتبال؟ آیا این دیوانگی نیست که سفره را پهن کرده باشم و در یک استودیوی تلویزیونی یا یک استادیوم ورزشی باشم؟
من غذایم را در میانه خندوانه میخورم، آن غذا را در واقع جلوی چشم خودم نمیخورم، چون چشمهایم را دادهام به تلویزیون و اصلاً نمیدانم چه کار میکنم. یا فرض کنید که تلویزیون هم خاموش است، اما ذهن من روشن است و در حال گفتوگوی درونی و خیالی با خودم هستم و در همان حال در حال غذا خوردن. من در واقع غذایی را که میخورم نمیبینم بلکه جلوی نمایشها، تصاویر، گفتوگوها و خیالهای ذهنم میخورم. ذهن، مرا هر لحظه جایی میبرد و وقتی به خودم میآیم میبینم اصلاً چیزی در بشقاب من نیست. یک لحظه تصور میکنم اصلاً من غذا نخوردم و همسرم بشقاب خالی را جلوی من گذاشته است، اما با توجه به این که هنوز کف بشقاب چند دانه برنج و پسماندهای از روغن یا استخوان و تیغ غذا مانده حدس میزنم که احتمالاً همسرم برایم غذا آورده بوده وگرنه معنا ندارد همسرم با من شوخی کرده باشد و یک بشقاب با چند دانه برنج و تهمانده غذا جلوی من گذاشته باشد. این نهایت بیاحترامی به من است. نه! نه! همسر من اهل چنین کارها و شوخیهای بیمزهای نیست. خندهدار هم نیست، پس احتمالاً غذا را برای من آورده و من هم خوردهام، اما همچنان گرسنهام و، چون هنوز احساس گرسنگی میکنم به همسرم میگویم یک بشقاب دیگر هم لطف میکنی؟ همسرم بشقاب را پر میکند و من جلوی برنامه خندوانه یا یک مسابقه فوتبال به خوردن غذا ادامه میدهم و با هیجانهای این برنامهها بالا و پایین میپرم یا قهقهه میزنم در حالی که نمیدانم واقعاً بشقاب دوم را چطور میخورم. یا این که نه تلویزیون خاموش است، اما سریال یا فیلمی ذهنی در سر من در حال پخش است، مثل این که واقعاً دارم فیلم میبینم، اما فیلمی نامرئی و در داخل سرم.
بشقاب دوم هم تمام میشود و من وقتی به خودم میآیم میبینم قاشق من دیگر چیزی در داخل بشقاب پیدا نمیکند. یک لحظه فکر میکنم این بشقاب اول بود یا بشقاب دوم؟ به حافظهام فشار میآورم. یادم نیست دیروز بود یا امروز که به همسرم گفتم بشقاب دوم را هم پر کند. چه فرق میکند. به هر حال من هنوز هم سیر نشدهام.
آدمهای چاقی که در جامعهمان میبینیم چاقیشان را از کجا میآورند؟ از توجه نکردن و زندگی در ذهن؛ و حالا به این فکر کنید که این آدمها بعد از مدتی با واقعیتی روبهرو میشوند: کمد لباسهایشان، آینه و متلکهای دوستان و اطرافیان آنها را متوجه مسئلهشان میکند و به فکر میافتند که مسئلهشان را حل کنند، اما با زور و فشار و استرس و کنترل. از امروز باید به خودت گرسنگی بدهی، شام فقط سالاد میخوری و بس، باید بروی باشگاه ثبت نام کنی، از امروز دیگر نباید به نوشابه لب بزنم و... به این ترتیب حس محرومیت و فشار و استرس را در خود تقویت میکنند. دو روز، سه روز، یک هفته میگذرد و همان کسی که گفته فقط خام گیاهخواری میکنم و بدنم را مثل شیشه شفاف میکنم طوری که مثل آکواریوم میشود میبیند که بوی غذای گرم دارد دیوانهاش میکند. بوی ماکارونی! میبیند نه نمیشود فقط با خوردن سالاد خوابید. نتیجه چه میشود؟ نتیجه این میشود که اگر تا چند روز پیش طرف یک دیس ماکارونی میخورد و احساس سیری میکرد حالا حتماً باید دو دیس بخورد. چرا؟ فنری که فشرده شده بود- با تصمیم کنترلی- انرژیای که جمع کرده بودی آزاد میشود و بیچارهات میکند و به دنبال آن حسهای منزجرکننده و بیرحمانهای سراغ تو میآید. دقیقاً مثل یک محاکمه واقعی در دادگاه. یعنی درست وقتی که آخرین قاشق ماکارونی چرب را با تهدیگ خوردی این جملهها در ذهنت تردد میکند: «تو عرضه رژیم گرفتن را نداری، تو به هیچ دردی نمیخوری بدبخت، خاک بر سر بیعرضهات.» و همه این حرفها را چه کسی به تو میزند؟ شعبدهباز قهار و تردست ماهری به نام ذهن. برنامه را چه کسی شروع کرده بود: ذهن! وسیله و اهرمش چه بود؟ کنترل! حالا که کنترل به نتیجه نرسیده چه کسی مدعی شده و سرزنش و محاکمهات میکند؟ دوباره ذهن! میبینید؟
و من به تو میگویم حتی اگر تو رژیمت را هم حفظ کنی و باشگاه هم بروی و به وزن ایدهآل هم برگردی ته ماجرا میبینی موفق شدی، اما احساس رضایت درونی نداری. چرا؟ چون در واقع به خودت بیاحترامی کردهای و همه چیز را با یک رنج و شکنجه درونی و فشار و اصطکاک برگزار کردهای و حالا که به آن هدف میرسی میبینی احساس کسی را داری که اولاً از زیر یک شکنجه طولانی بیرون آمده و در ثانی باید برای همیشه خودش را شکنجه دهد تا وزنش بالا نرود.
حالا اگر تو صمیمانه و مهربانانه غذا میخوردی چه؟ اگر با توجه و احترام به هر لقمه غذا میخوردی چه؟ اگر وقتی غذا میخوردی فیلم مرئی یا نامرئی واقعی یا ذهنی پخش نمیشد و توجه تو فقط و فقط بر غذا خوردن متمرکز بود چه؟ آیا اساساً وزن تو بالا میرفت که نیاز به بدرفتاری با خودت باشد؟ تو اگر با توجه غذا بخوری در همان لقمه پنج و شش و هفت سیر میشوی و دیگر نیازی به دیس اول و دوم نیست. با غذایت معاشقه میکنی و از بیرون آدمها فکر میکنند که داری غذا میخوری.
در واقع داستان فقط یک کلمه است: آیا حاضری با توجه، تکتک کارهایت را انجام بدهی و لحظه به لحظه در خودت و کاری که انجام میدهی حضور داشته باشی؟ آیا حاضری در ذهنت و خیالها و تعبیرهای ذهنی زندگی نکنی؟ آیا قبول داری که این جور زندگی که داری یک شکنجه دائمی پر از استرس و هول و ولاست؟ پس چرا حاضریم شکنجه بکشیم، اما دست از این نوع زندگی برنداریم؟