«قلم در دستانم میلرزد برای نوشتن از تو، سلام بر توای مدافع حریم عشق، سلامای برادرم. ۱۰ سالی است که ندیدمت. در این ۱۰ سال بذر حسرت را در دل کاشتهام، حسرت دیدار تو تا قیامت بر دلم خواهد ماند. آخرین تصویری که برایم به یادگار گذاشتی شنیدن حرفهایت و بغضهایی بود که مانع ریزش اشکهایت میشد. بیآنکه بدانم پاسداری از حرم آلالله را چگونه پشت بغضهای مردانهات فریاد میزدی و لیاقت شهادت در این راه را به رخ من میکشیدی. برادرم؛ من مدافع چادر خود و غیرت تو خواهم بود و یک یک مردان زندگیام را فدای بانوی دمشق خواهم کرد. من مدافع راهت خواهم بود.» متنی که خواندید خواهرانههای زهرا رضایی خواهر شهید شیخ محمد رضایی از شهدای لشکر فاطمیون است که در رثای برادر خود گفته بود. شهدای فاطمیون از مظلومترین شهدای جبهه مقاومت اسلامی هستند که در غربت زندگی کرده و در غربت نیز به شهادت میرسند. بعد از خواندن دلنوشته خواهر شهید، تصمیم گرفتیم به دیدارش برویم و ساعتی در خصوص شهید شیخ محمد رضایی گفتوگو کنیم.
خانوادههای شهدای فاطمیون هر کدام سرگذشتی از مهاجرت و سکونت در غربت دارند، شما کی از افغانستان مهاجرت کردید؟
سال ۱۳۵۸ به علت هجوم ارتش سرخ شوروی به افغانستان، پدر و مادرم به ایران آمدند و تا سال ۱۳۸۳ در مشهد ساکن بودیم. ما دو خواهریم و سه برادر داشتیم. محمد از بین برادرها شهید شد. چهارم فروردین ۱۳۶۴ در مشهد متولد شد و سال ۹۳ در سوریه به شهادت رسید. فرزند دوم خانواده بود و من هم فرزند آخر خانواده که متولد سال ۷۵ هستم.
گویا برادرتان روحانی بودند؟
بله، بعد از اینکه محمد دوران ابتدایی را در مدرسه آیتالله کاشانی و دوران دبیرستان را در مدرسه سیدالشهدای گلشهر سپری کرد، سال ۱۳۸۲ وارد حوزه علمیه چهارده معصوم (ع) شد. سال ۸۳ بعد از سقوط طالبان به افغانستان برگشتیم، اما محمد با ما نیامد و قرار شد بعد از اتمام تحصیلاتش بیاید. سال ۸۴ تماس گرفت و از پدر و مادرم اجازه خواست در مشهد بماند و درس حوزه را ادامه دهد. دیپلم تجربی داشت و به دروس دینی هم علاقهمند بود. به همین خاطر درس حوزوی را به صورت رسمی شروع کرد. در همان منطقه گلشهر وارد حوزه شد و تحصیلاتش را تا مقطع کارشناسی ارشد رشته فلسفه و کلام اسلامی (سطح سه) ادامه داد. محمد مدیر انجمن علمی و فرهنگی وفاق اسلامی بود و همچنین مدیریت مدرسه حجت ابنالحسن العسکری (عج) (مدرسه محقق) را بر عهده داشت. همزمان مشغول تدریس در حوزه نیز بود.
محمد ۱۱ سال از شما بزرگتر بود، چه خاطراتی از ایشان دارید؟
برادرم خیلی من را دوست داشت. سال ۸۳ که به افغانستان برمیگشتیم، هشت سال داشتم. از آن زمان خاطرات زیادی ندارم. فقط روزی را که میرفتیم برای همیشه در ذهنم مانده است. وقتی سوار اتوبوس شدیم از پنجره اتوبوس بیرون را نگاه میکردم، محمد روی زمین نشسته بود و گریه میکرد. آخرین تصویری که در ذهن دارم همان لحظه بود. هیچ وقت فکر نمیکردم دوری ما ۱۰ سال طول بکشد، اما در این ۱۰ سال خاطرات زیادی دارم با اینکه خیلی از من دور بود خیلی هوایم را داشت. هر موقع تماس میگرفت احوال اولین کسی را که میپرسید من بودم. آن زمان تلفن همراه نبود، بیشتر برای هم نامه مینوشتیم و از احوال هم باخبر میشدیم. محمد میگفت: خیلی دلم برای شما تنگ شده. یک وقتهایی پشیمان میشوم چرا با شما نیامدم، اما به این تنهایی عادت کردم. هر سال تابستان مادرم خانهتکانی میکرد و منتظر آمدن محمد بودیم. هر شب به عکسش که روی طاقچه اتاق بود نگاه میکردم، میبوسیدم و برایش دعا میکردم. محمد تماس میگرفت و میگفت: زهرا بزرگ شدی؟ میگفتم آره و برایش از کارهایم میگفتم. سال ۹۱ معلم شده بودم. با شنیدن موفقیتم خوشحال میشد. میگفت: باورم نمیشود اینقدر بزرگ شده باشی.
اولین بار چه سالی برای دفاع از حرم آلالله به سوریه اعزام شدند؟
سال ۱۳۹۲ برای اولین بار برای دفاع از حریم اهل بیت داوطلبانه به سوریه رفت. تا سال ۹۳ چهار بار اعزام شده بود. یک سال و نیم مدافع حرم بود. آخرین بار دو روز بعد از عید فطر تماس گرفت و با همه اعضای خانواده صحبت کرد. به محمد گفتم این بار شهید نشوی! میخواهم تو را در لباس دامادی ببینم. محمد در حالی که صدای گریهاش میآمد، با لحن قشنگی صحبت میکرد. گفت: اگر این لحظه بمیرم چه توشهای برای آخرتم دارم.
در خانوادهتان کس دیگری هم غیر از محمد رخت رزمندگی پوشیده بود؟
پدرم در زمان طالبان در افغانستان مجاهد بود و با طالبان میجنگید. پدر و برادر دیگرم بعد از شهادت محمد به سوریه رفتند و با تکفیریها و داعش میجنگند.
در افغانستان بودید که برادرتان به شهادت رسید؟
بله، روز دوشنبه از مدرسه که برگشتم، مادرم در حیاط بود. صورتش کبود شده بود. صدای پدرم از باغچه کنار خانهمان میآمد. از ایران تماس گرفته بودند و حرف از رفتن به ایران بود. نگران شدم. از مادرم پرسیدم: چی شده؟ گفت: محمد زخمی شده. در واقع شهید شده بود و اول به ما میگفتند زخمی شده است. پدرم به دوست برادرم که زنگ زده بود اصرار میکرد بگوید حال محمد چطور است. عاقبت دوستش گفت: احتمالاً شهادت نصیب پسرتان شده. پدرم به بقیه اعضای خانواده چیزی نگفت. دو هفته طول کشید تا به مشهد بیاییم. هفتم مهر ۹۳ ساعت ۱۰ شب به نزدیک حرم امام رضا (ع) رسیدیم. موقع اذان صبح پیاده به حرم رفتیم. آن شب برایم خیلی سخت گذشت. وقتی چشمم به گنبد حرم امام رضا (ع) افتاد خدا را شکر کردم که بعد از ۱۰ سال به آرزویم رسیدم و به زیارت امام هشتم آمدم. اما از طرف دیگر خیلی نگران محمد بودم. هنوز نمیدانستم به شهادت رسیده است. دعا کردم حالش خوب باشد. هر چه به حرم نزدیک میشدیم دلتنگیام بیشتر میشد. نمیتوانستم جلوی اشکم را بگیرم و بغضم را نگه دارم. آن لحظههایی را تصور میکردم که وقتی بعد از ۱۰ سال به مشهد میآیم اولین دیدارم با برادرم در حرم امام رضا (ع) است. با خود میگفتم وقتی او را میبینم چقدر غافلگیر میشود دستش را میگیرم و صورتش را میبوسم، اما نشد. آن لحظه من بودم و حرم امام رضا (ع) که روبهرویم بود. زمستان همان سال قرار بود به مشهد بیاییم و آقامحمد را داماد کنیم. خواهرم که قم زندگی میکرد برای محمد به خواستگاری رفته بود. روزشماری میکردیم تا برادرم را در خلعت دامادی ببینیم، اما محمد خیلی زرنگتر از این حرفها بود. ما را در معراج شهدا غافلگیر کرد. انگار تقدیر و سعادتش این بود که آسمانیها در بهشت خلعت دامادی بر تنش کنند.
فردای آن روز خبر شهادت محمد را به ما دادند. نهم مهر برای شناسایی به بهشت رضا معراج شهدا رفتیم. پیکر چهار شهید را آورده بودند. شهیدان سیدعلی حسینی، محمدرضا توسلی، جواد غلامی و محمد برادرم...، اما پیکر محمدم نیامده بود! پیکر شهید محمدرضا حسینی از تهران با شیخ شهید ما اشتباه شده بود. (شهید محمد رضا حسینی هر سال خودش را به پابوس امام رضا (ع) میرساند بعد از شهادتش هم پیکرش آمده بود تا عرض ارادت کند). وقتی گفتند این پیکر محمد نیست خوشحال شده بودم. نمیخواستم باور کنم شهید شده است. تا اینکه شب پیکر برادرم را آوردند و دوباره به معراج شهدای مشهد رفتیم. لحظه خیلی سختی بود. از حضرت زینب (س) خواستم به ما صبر بدهد. سوره والعصر میخواندم. بعد از مراسم روضه و زیارت عاشورا با خواهرم طاهره و مادرم کنار پیکر محمد رفتیم. خیلی دوست داشتم وقتی او را میبینم صورتش را بعد از سالها ببوسم. با او حرف بزنم و از دلتنگیهایم بگویم، اما نشد. صورت محمد را نشانمان ندادند و دیدارمان ماند به قیامت.
چه تاریخی به شهادت رسیدند و نحوه شهادتشان چطور بود؟
دهم شهریور ۱۳۹۳ در منطقه جارمانا در شهرک دخانیه بین دمشق و شام به شهادت رسیده بود. نحوه شهادتش طوری بود که با یک گروه ۱۵ نفری وارد منطقه عملیاتی میشوند، به محلی میرسند که از سه طرف در تیررس دشمن بودند. دشمن همه را یکجا به گلوله میبندد که تعدادی از آنها شهید و تعدادی زخمی میشوند. دوستانشان نمیتوانستند به کمکشان بروند. میگفتند ما میدیدیم، اما کاملاً در دید دشمن بودیم و کاری نمیتوانستیم انجام دهیم. محمد بعد از اینکه تیر خورد خود را کنار دیوار رسانده بود، اما دشمن بیشتر تیراندازی کرد و بر اثر خونریزی شدید به شهادت رسید. شهید حسین براتی (که از تهران اعزام شده بود) ۷۰ متر به صورت سینهخیز رفت تا خودش را به شهدا برساند. شب اول فقط توانستند پیکر یک شهید را برگردانند حتی دو نفر شهید و دو نفر زخمی برای انتقال پیکر شهدا دادند. شهید حسین براتی طناب به کمرش بست و پیکر شهدا را ۴۰ متر به عقب آورد. وقتی پیکرشان را آوردند شهید ابوحامد، برادرم را از روی چفیه دور کمرش شناخت. محمد یک ماه بعد از شهادتش یعنی ۱۰ مهر ۱۳۹۳ مصادف با شهادت امام محمد باقر (ع) در بهشت رضای مشهد به خاک سپرده شد.
از مدت حضورش در سوریه چه خاطراتی از همرزمان شهید شنیدهاید؟
یکی از دوستان محمد میگفت: وقتی در اولین اعزام به زینبیه دمشق رسیدیم، از خیابانی گذشتیم که گلدستههای حرم حضرت زینب (س) دیده میشد. از ماشین پیاده شدیم. فضای غریبانهای بود. شیخ با صدای بلند گریه کرد. آنقدر گریه کرد که بدنش میلرزید و روی زمین افتاده بود. میگفت: حاضرم تمام بدنم گلولهباران شود، اما ذرهای از آجر حرم حضرت زینب (س) کم نشود. دقیقاً همینطور شد. محمد ۴۰ گلوله به بدنش اصابت کرد و به شهادت رسید. در جبهه که بود به هر بهانهای در هر زمان سنگر به سنگر میرفت و از احوال رزمندهها باخبر میشد. روی در اتاقش نوشته بود در هر ساعت از شبانهروز که خواستید در بزنید من بیدارم. همیشه به رزمندهها توصیه میکرد قدر خودتان را بدانید، چون شما برگزیده شدید تا از حرم اهل بیت دفاع کنید. از شهادت محمد ناراحت نیستم. هر موقع تماس میگرفت یا نامه میفرستاد تنها خواستهاش این بود که دعا کنیم عاقبت به خیر شود. مادرم میگفت: یک روز محمد تعریف میکرد رفته بودم حرم امام رضا (ع). وقتی مقابل گنبد قرار گرفتم از امام رضا خواستم برایم دعا کند عاقبت بهخیر شوم. الان خوشحالم که برادرم در راه دفاع از حرم اهل بیت پیامبر اسلام به آرزویش رسید.