نظریههای شکلگیری دولت از مهمترین موضوعاتی است که در علوم سیاسی مورد بحث بوده و خصوصاً در قرون اخیر و اقتدار دولتها و حکومتهای مرکزی با روند اضمحلال امپراتوریهای چند ملیتی (عثمانی، شوروی و...) و نیز استقلال کشورها از استعمار اروپایی، بیش از پیش اهمیت یافته است. متعاقب این امر، رویکردهای متفاوتی در خصوص علل پیدایش دولتهای مطلقه ارائه شده است که بررسی برخی از آنها میتواند نگرشی جامع منبعث از نظریات مورد بحث در علوم سیاسی به دست دهد.
مفهوم دولتِ ملی
شکلگیری مفهوم دولت- ملت (نشنال- استیت) که قرین با پررنگ شدن مفهوم «کشور» در دوران مدرن بود؛ پس از کاهش قدرت کلیسا در اتحاد ملل اروپایی و تمایل بخشهای مختلف تحت حاکمیت کلیسا به استقلال و فرمانروایی مستقل مطرح گردید. جنگهای داخلی اروپا برای تثبیت حاکمیت ملی و ختم این ماجرا به پیمان معروف وستفالی برای به رسمیت شناختن حق اعمال حاکمیت، داستانی پر چالش و تنش است که نهایتاً به مدل فعلی حکومت مدرن و استقرار دولتهایی مقتدر انجامید.
نهادی به نام «دولت ملی» در واقع گونهای از دولت در جهان مدرن است که در آن یک حکومت سیاسی مستقل در محدوده مشخصی حق اعمال حاکمیت و اعمال قدرت نظامی در این قلمرو را دارد. به مردمی که تحت حاکمیت چنین دولتی باشند در ادبیات علوم سیاسی «شهروند» اطلاق میگردد.
هر دولت ملی را با مؤلفههایی میشناسند که مهمترین آنها «سرزمین»، «جمعیت»، «حاکمیت» و «حکومت» است. سرزمین همان محدوده جغرافیایی است که میان یک قلمرو حکومتی و قلمرو دیگر وجود دارد و مرزهای سیاسی تعیین کننده آن است. در طول تاریخ مفهوم سرزمین و مرز پراهمیتترین عنصر در تعریف دولت بوده است و «مرز» مهمترین نماد دولت محسوب شده است.
افراد مستقر تحت یک دولت ملی که «شهروندان» آن دولت هستند و در ادبیات متعارف اطلاق به «جمعیت» میشوند؛ عنصر مهم دیگری در شکلگیری دولت ملی هستند.
دو مفهوم دیگر «حاکمیت» و «حکومت» نیز برساخته مفهوم دولت هستند. حاکمیت در واقع سیطره دولت بر یک سرزمین و حق اعمال مشروعیت و توسل به زور و اجبار جهت اعمال قوانین است.
حکومت نیز به مجموعهای از افراد و ساختارها اطلاق میشود که نظام دیوانسالار دولت را مدیریت مینمایند.
در چنین ساختاری علاوه بر وجود نهادهای مستقل مالی و اداری؛ مراکزی رسمی برای برقراری مراکز دیپلماتیک و ارتباط با سایر دولت- ملتها نیز تعبیه شد. مراکز محلی قدرت رفته رفته نقششان کمرنگ شد و فقط در اروپا که تا قبل از سال ۱۵۰۰ شاهد ۵۰۰ مرکز سیاسی با قدرت اعمال نفوذ بود، در قرن نوزدهم این تعداد به ۲۵ واحد مستقل دولت مطلقه تقلیل یافت.
نظریات دولتسازی خصوصاً از دهه ۷۰ میلادی به بعد رونق یافت و رهیافتهای متنوعی برای توضیح شکلگیری دولتها مطرح گردید. در جمع بندی نظریات مطرح شده میتوان به چهار رویکرد نظری اشاره نمود که هر یک تئوریهایی در این زمینه ارائه مینمایند.
گرچه این رویکردها به صورت تک علیتی موضوع ساخت دولت را کنکاش میکنند، اما در واقع نمیتوان تشکیل یک دولت ملی را صرفاً منتسب به یک عامل دانست و از همین رو نظریات اخیر سیاسی رویکرد شناخت چندعاملی را در دستور کار قرار دادهاند.
رهیافت اول: جنگها سازنده دولت
بررسی رویکردهای موجود در مطالعه دولتسازی مدرن نشان میدهد اغلب پژوهشگران اولیه تمرکز زیادی بر برجستهسازی نقش جنگها برساخت نهاد دولت داشتند. اتو هینتز، از جمله نظریهپردازان معاصر علوم سیاسی است که تأکید زیادی بر شکل پذیری دولتهای ملی از تأثیرات جنگ دارد. از نگاه او «مناظره میان ملتها عاملی مهم و پیش برنده در تاریخ یک ملت است و فشارهای سیاسی وارد شده در یک دولت تأثیر فراوانی در تعیین ساختار داخلی یک کشور دارد.»
این رهیافت جنگ را موتور محرکه پیشرفت تاریخ ملتها میداند و بر همین اساس عامل موقعیت جغرافیایی و ژئوپلتیک هر کشور را دارای سهم بسزایی در تعیین وضعیت آن کشور از نظر حاکمیت دولت ملی بر میشمارد. از نظر هینتز تهدیدات نظامی بالقوه یک کشور از مهمترین عوامل تعیینکننده نوع دولت ملی محسوب میشود. نمونهای که او برای اثبات دیدگاه خود به کار میبرد تفاوت موقعیت ژئوپلتیک کشورهای موجود در قاره اروپاست که در یک تقسیم بندی وی آنها را به دو قسمت تقسیم میکند که بخش اول مربوط به قسمت بری (غیربحری) است و بخش دوم مربوط به قسمت بحری (عمدتاً انگلیس) است. از آنجا که کشوری مانند انگلیس که موقعیت آن به صورت یک جزیره است و در همسایگی مستقیم خود فاقد کشورهای مجاور با مرز خشکی بوده، لذا با تهدیدات بالقوه نظامی کمتری در مقابل کشورهای دارای مرزهای جغرافیایی با بقیه دولتهای اروپایی مواجه است. بنابراین در کشورهای دسته اول بیشتر حکومتهای مطلقه نظامی با ساختار بروکراتیک مشاهده میشود، در حالیکه انگلستان در برهه زمانی مشابه و به دلیل عدم مواجهه و تهدیدات فراوان، به سمت ساختار بروکراتیک پارلمانی مشارکتی میرود.
در طول زمان این ساختارها قابل تغییر و تحویل هستند و اگر سایه تهدید نظامی در کشوری گسترده شود ممکن است ساختارهای حاکمیتی آن به سمت تمرکز قدرت به جای فرآیند سیاسی مشارکتی پیش روند، چراکه وقوع یک جنگ نیازمند وحدت فرماندهی و تأمین متمرکز پشتیبانی و لجستیک است و بروکراتیزه شدن سیستم حاکمیتی در چنین فرآیندی ایجاد اختلال مینماید.
چارلز تیلی، از دیگر نظریهپردازان سیاسی ضمن بررسی فرآیند شکلگیری دولتهای ملی در اروپا چنین نتیجه میگیرد که در آن مقطع زمانی علاوه بر مدل دولت ملی، حداقل سه مدل حکومتی دیگر را برای حاکمیت اروپا در آن زمان محتمل میدانست که عبارت بود از امپراتوری متحد، تشکیل یک فدراسیون دینی برپایه کلیسا و ادامه مدل فئودالیسم. اما تعیینکننده نهایی در این میان جنگ بین حکومتها بود که در نتیجه آن مراکز قدرت نظامی هرکدام حکومتی مستقل تشکیل دادند و بنای دولتهای مطلقه گذاشته شد. این دولتهای ملی کارآمدتر از همه مدلهای دیگر برای پشتیبانی و تأمین جنگها بودند و نظامات اقتصادی که زیر آنها تشکیل شد در تأمین هزینهها خصوصاً مالیات موفقتر از مدلهای دیگر میتواند عمل کند.
نگرش دوم؛ تحلیل دولت در پرتو اقتصاد و جامعه
برخی دیگر از صاحبنظران علوم سیاسی تحولاتی را که در نظامهای فئودالی شکل گرفت عامل مؤثر در تشکیل دولت- ملتها بر میشمارند. گسترش فئودالیسم منجر به بروز بحرانهای اقتصادی و اجتماعی گسترده در اروپا شد که حاصل شکلگیری گونهای از اشرافیت مستقل محلی برای استثمار دهقانان و کشاورزان بود.
در قرون ۱۴ و ۱۵ دهقانانِ برآشفته از ستم، در پی رهایی از وضعیت و قیود ناعادلانه بودند. تغییر مناسبات جمعیتی و افزایش تمرکز در این دوره انحصار اشراف بر اراضی گسترده را کاهش میداد و گسترش تجارت در همین اعصار، منجر به شکلگیری طبقهجدید اجتماعی شد که بعدا «بورژوا» لقب گرفت. مجموعه این عوامل سبب تضعیف اربابان فئودال و به اصطلاح پوستاندازی سیاسی در اروپا شد. آرایش جدید سیاسی حاصل از مدلهای جایگزین فئودالیسم بود. در این شرایط شکلگیری دولتهای مطلقه ابداعی مهم و منحصربهفرد که تمرکز قدرت را از اربابان گرفته و در نهاد دولت متمرکز میساخت.
تحولات اقتصادی نیز همگام با این تحولات اجتماعی در حال شکلگیری بود و پیشرفت اقتصاد پولی و تغییر عوامل ثروت در جامعه که تا قبل از آن منحصر به زمین و املاک بود، ساختار طبقه اشراف را بر هم زد و طبقه جدید بورژوا به ثروت رسیدند.
در میانه جنگ میان دهقانان و فئودالها، ساختارهای انتظامی متمرکز مانند پلیس به میانجیگری پرداخت و حل و فصل این مناقشات توسط دولت، به افزایش قدرت و مشروعیت آن دامن زد. به این ترتیب دولت مطلقه به عنوان حامی سرمایهداری جدید توسعه روابط بازرگانی و تجارت توانست دامنه اختیار خود و قدرت اقتصادی و سیاسی آن را به شدت افزایش دهد.
تحلیل فرهنگی از ساخت دولت
نگرش سوم که در خصوص شکلگیری دولتهای مدرت اروپایی که نگاهی نسبتاً جدیدتر است، بر اساس مطالعات انسان شناسی و نشانه شناسی فرهنگی بود.
این دیدگاه میگوید شکلگیری دولتهای جدید تنها بر اثر جنگهای میان ملتها یا اثرات اجتماعی- اقتصادی مؤثر حکومتهای فئودال نبوده است بلکه تحولات فرهنگی در تفکر انسان منجر به یک چرخش فرهنگی شده که منجر به شکلگیری آموزههای نظری بر مبنای مزیت بخشی به چنین مدلی از حکومت گردیده است.
طبق این رویکرد بحثهای نظری که در قرون اولیه مدرن پیرامون مسائلی، چون نظریه مالکیت، نظریه حکومت، نظریه مصلحت و نظریه حق الهی مطرح شد، زیربنای تشکیل دولتهایی برساخته از چنین نظریاتی شد. مفهوم مالکیت پدرسالارانه که در این دوران مورد تأکید قرار گرفت، مستقیماً در شکلگیری مدل دولت مطلقه مؤثر بود و اصلاحات و تفکرات پروتستانی که حق حاکمیت الهی برای پادشاهان را زیر سؤال میبرد، به تزلزل حکومت کلیسا انجامید.
بر اساس این رهیافت، آموزههای نظری و اصلاحطلبانه مارتین لوتر و ژان کالون از جمله مهمترین مبانی نظری دولت مطلقه مدرن بودند که به جای اطاعتپذیری بیچون و چرا از فرامین حکومت، به لزوم اثرگذاری و ایجاد تغییر در ساختار حکومت تأکید مینمودند. از همین روست که به اعتقاد فیگیس، از نظریهپردازان علوم سیاسی «لوتر، پدر دولت مطلقه است.»
کنترل و نظارت سیستماتیک بر رفتارهای سیاسی و اجتماعی نیز از جمله مهمترین نتایج این تغییر ساختارها بود، به طوری که دولتهای اولیه بدون هرگونه سازوکار نظارتی جای خود را به نهادهای نظارتی دادند که در آن روحانیونِ لوتری، به اعمال قوانین و تنظیم روابط میپرداختند.
رویکرد چهارم؛ دولتسازی در کشورهای غیراروپایی
رویکردهای فوق الذکر در حالی تمرکز خود را بر دولتهای اروپایی گذاشته بود که به دلیل تفاوتهای زیاد موجود در شرایط اجتماعی و اقتصادی اروپا و سایر ملتها امکان تطبیق این نظریهها به منظور کشف علت شکلگیری دولتهای مطلقه در جوامع دیگر وجود نداشت. تمرکز دسته چهارم مطالعات بر شناخت فرآیند مدرن شدن دولتها در کشورهایی بود که به قول خودشان در جهان سوم قرار داشتند.
از جمله عدم تطابق مفروضات میان نظریات دولتسازی مدرن در اروپا و سایر کشورها، اتکا بر نقش جنگ بر این فرآیند بود حال آنکه نمیتوان گفت: جنگ نقش مشابهی در این دولتها ایفا کرده است.
در واقع تکوین و استقرار مستقل دولتهای مدرن در کشورهای غیراروپایی عمدتاً پس از جنگ جهانی اول و دوم رخ داد. این در شرایطی بود که دهها سال از پذیرش قواعد اولیه دولت مدرن مانند حق حاکمیت ملی توسط اروپا گذشته بود و حقوقی که اروپا پس از جنگ و خونریزی فراوان بدان دست یافته بود، حالا تقریباً اصول پذیرفته شده به حساب میآمد.
در ابتدای فرآیند شکلگیری دولت- ملت اگر دولتهای اروپایی به اندازه کافی از قدرت مطلقه برخوردار نبودند، محکوم به زوال میشدند، اما پس از آن و به واسطه برخی اصول و نهادهای بینالمللی پذیرفته شده، حتی دولتهای ضعیف نیز امکان ادامه حیات مییافتند.
دولتهای مدرن اغلب خود توانسته بودند از طریق مذاکرات یا درگیری به توافقی برای تعیین خطوط مرزی دست یابند، اما دولتهای آسیایی و آفریقایی مدرن برای تعیین حدود خود اغلب متوسل به نهادهای بینالمللی میشدند و توافقات ناشی از آن خطوط مرزی را تعیین میکرد. چنانچه بیش از ۴۰ درصد خطوط مرزی آفریقا در حال حاضر شکل یافته از خطوط صاف و مستقیمی است که با واسطهگری مجامع جهانی و به منظور پرهیز از تنش میان دول تعیین گردیده است. در این میان البته کشورهای با سابقه تمدنی بیشتر در آسیا تا حدودی از این مسئله مصون ماندند.
جامعه اروپایی به لحاظ فرهنگی نسبت به کشورهای آسیایی و آفریقایی دارای فرهنگی به مراتب یکدستتر بود، در حالی که تفاوتهای عمیق قومی، مذهبی، زبانی و طایفهای در کشورهای خصوصاً آسیایی موج میزد. یکدستی فرهنگی در اروپا کمک بسیاری برای اعمال قدرت نهاد دولت میکرد و ارتباط عموم مردم با دولت در این شرایط بسیار سادهتر از کشورهای چندقومیتی و چند مذهبی بود.
برخی نظریهپردازان معتقدند در این شرایط عامل تعیین کننده شکلگیری دولت- ملتها میزان وجود اقتدار سنتی در میان گروههای اجتماعی بود، بدین معنا که جمعیتهایی که در آنها گروههای اجتماعی ذی نفوذ و دارای قدرت اجتماعی در حداقل تکثر بودند به زودی توانستند حاکمیت دولت مطلقه را بپذیرند، اما دولتهایی که در آنها مراجع اقتدار سنتی فعال بودند، در فرآیند پذیرش دولت مدرن با مشکلات زیادی مواجه شدند.
برخی صاحبنظران نیز به نقش شورشهای داخلی یا اقسام کودتا در شکلگیری دولتهای نوین و گروهی نیز بر نقش غیرقابل انکار اتحاد مردمی مقابل استعمار اروپا در تسهیل تشکیل دولتهای مدرن اشاره دارند.
با وجود دیدگاههای فوق و نقش غیرقابل انکار بسیاری از مسائل برشمرده پیرامون شکلگیری دولت در مفهوم جدید، باید اذعان داشت نظریات و رهیافتهای اندیشمندان غربی در توضیح شکلگیری دولتهای مدرن یا تفکرات الهام گرفته از آنان در تبیین این پدیده به خوبی نتوانسته است تاکنون شکلگیری نظم جدید سیاسی در اغلب کشورهای آسیایی و آفریقا را توجیه کند؛ چراکه اولاً در خصوص برخی از این کشورها حتی به کارگیری لفظ «مدرن» که نشانگر عقبه تئوریک آن ساختار سیاسی است، عبارت دقیقی نیست؛ ثانیاً بسیاری از عوامل زمینهای خاص در خصوص هر یک از این کشورها وجود دارد که نمیتوان در ارائه تحلیل از آنها صرفنظر نمود. از جمله اتحادهای مذهبی و دینی (در کشوری مانند ایران یکی از قویترین عوامل شکلگیری دولت مقتدر بوده است) یا یگانگی فرهنگ قومیتی.
به هر حال به نظر میرسد فرآیند تشکیل دولت در این کشورها همچون اروپا قابل ارائه به صورت کلی و قابل تعمیم نیست بلکه هر مورد و هر حکومت با مجموعهای از عوامل و مختصات سیاسی، اجتماعی و فرهنگی گره خورده که باید به صورت اختصاصی مورد مطالعه قرار گیرد.