وقتی ما سخن از زندگی کُنشگرانه بر زبان میآوریم دقیقاً از چه سخن میگوییم؟ تفاوت میان زندگی کنشی و زندگی واکنشی در چیست؟ تفاوت میان آدمهایی که رفتار و گفتار آنها کنشی است با آدمهایی که گفتار و رفتار آنها واکنشی است در چیست؟
تفاوت میان کنشگرانه زندگی کردن با زندگی واکنشی در تفاوت میان مختار و مجبور بودن یا آگاهی و ناآگاهی است. در نگاه کنشگرانه به زندگی این من هستم که نوع واکنشهایم را تعیین میکنم نه محیط و اطرافیان و آب و هوا و جامعه و قضاوتهای این و آن. این من هستم که انتخاب میکنم در این لحظه چه واکنشی نشان دهم و همیشه این من هستم که بر واکنش خود مسلط هستم و از فراز بالاتری به واکنش خود نگاه میکنم، در حالی که در واکنشی زندگی کردن این واکنش است که از من بالاتر است و بر من احاطه دارد و مرا دربر میگیرد. در رفتار کنشی این من هستم که واکنش خود را دربر میگیرم و میتوانم برای او تعیین تکلیف کنم، اما وقتی واکنش بر من محیط شود این واکنش است که برای من تعیین تکلیف میکند، در آن صورت من چیزی جز هیجانهایی که به نام واکنش از من صادر میشود، نخواهم بود.
انسان کُنشگر دید جامعنگر دارد
انسان کُنشگر بیش از آن که درگیر بخشی از زندگی شود یک دید کلنگر و جامعنگر دارد. چنین انسانی میتواند درک واقعبینانهتری از خود و زندگی داشته باشد، چون به روشنی میبیند بسیاری از امکانها با اوست. اگر پایی شکسته است، اما هزاران اندام او در کارند، اگر گرهی در کار افتاده است، این نیست که تمام زندگی من آن گره باشد، بلکه من هنوز به امکانهای بسیاری در زندگی دسترسی دارم و میتوانم اولاً آن امکانها را در زندگی ببینم و در ثانی آن طور که شایسته است از آن امکانها بهرهبرداری کنم. نکته دیگر این که انسان کُنشگرا هم واکنش نشان میدهد، اما دیگران، واکنشهای او را تعیین نمیکنند. محیط تعیین نمیکند. این طور نیست که یک سردی یا گرمی هوا یا یک کلمه بتواند واکنش او را تعیین کند. انسان واکنشگرا به راحتی در دسترس نیست، بنابراین با تکانی کوچک بههم نمیریزد و ویران نمیشود.
انسان واکنشی یعنی انسانی که خود را قربانی مییابد
آدمهای واکنشی همیشه مصالح، خوراک و مواد اولیهای برای گلایه کردن و نالیدن دارند. آدمهای واکنشی اغلب تصویر انسان قربانی از خود دارند. قربانیِ تاریخ و جغرافیا، خانواده، محل کار و مناسبات اجتماعی... آدمهای واکنشی اغلب با خود میگویند اگر در خانواده بهتری به دنیا میآمدند اکنون وضعیتشان این طور نبود. مثلاً اگر پدر آنها تمکن مالی بهتری داشت مجبور نبودند زندگی سختی داشته باشند. یا اگر در زمان دیگری جز این زمان یا در جغرافیا و سرزمینی جز این جغرافیا و سرزمین به دنیا آمده بودند حالا زندگی دیگری داشتند. آدمهای واکنشی خود را قربانی مییابند، چون ذهن مقایسهگر دارند، در حالی که آدمهای کُنشگر، آدمهایی هستند که وضعیت درونی و بیرونی خود را میپذیرند. فیالمثل میپذیرند که اکنون با این چالشها مواجه هستند، بنابراین آنها تصویر یک «قربانی شرایط» را از خود را نمیپذیرند، بلکه خود را در شرایط مییابند و پس از آن که شرایط را پذیرفتند، به جای آن که شروع به غر زدن یا نالیدن کنند به این فکر میکنند که حال در این شرایط چه باید کرد.
واکنشیها دامنه هیجانی بالایی دارند
آدمهای واکنشی، تلورانس یا دامنه هیجانی بسیار بالایی دارند. همچنان که میتوانند بسیار خوشحال باشند مستعد بسیار غمگین شدن هم هستند. همان طور که به دست آوردن چیزی میتواند آنها را بسیار شادمان کند از دست دادن همان چیز هم میتواند بسیار غمبار باشد، در حالی که آدمهای کنشگرا دامنه هیجانی زیاد بالایی ندارند، بنابراین آرامش بیشتری را در زندگی تجربه میکنند. فرض کنید شما یک اسباببازی را به یک کودک بدهید او بسیار خوشحال میشود بعد از چند دقیقه آن اسباببازی را از دست او بگیرید این بار او بسیار اندوهگین و عصبانی میشود و شروع میکند به گریه کردن و داد کشیدن. میبینید که دامنه هیجانی یک کودک وقتی اسباببازیای به او داده و گرفته میشود تا چه اندازه بلند است، اما فرض کنید همان اسباببازی را به یک بزرگسال بدهید و از دست او بگیرید. او نه وقتی آن اسباببازی را به دست میگیرد خیلی خوشحال میشود و نه وقتی آن اسباببازی را از دست میدهد چندان غمگین میشود؛ بنابراین دامنه احساسی این فرد چندان بالا نخواهد بود. در واقع فرد کنشگرا فردی است که از امکانات زندگی سود میبرد و استفاده میکند، اما زیر بار تعلق امکانات زندگی قرار نمیگیرد و همین به او کمک میکند دامنه هیجانی بالایی نداشته باشد. فرد کنشگرا عواطف خود را نیز خوب مدیریت میکند، میداند که در هر پیوندی گسستی وجود دارد، بنابراین با علم به این که در درون هر پیوندی گسستی وجود دارد میپیوندد، او میتواند به دیگران مهر بورزد، اما از آثار و عواقب وابستگی منفی، خود را مصون نگه دارد.
آدمهای کنشگرا نتیجهگرا نیستند
آدمهای کُنشگرا روند امور و کارها را در نظر میگیرند و چندان نتیجهگرا نیستند، اما آدمهای واکنشی نتیجهگرا هستند و به روند امور و کارها متمایل نیستند. فرض کنید یک آدم واکنشی به یک سفر میرود. آدم واکنشی در طول سفر فقط به مقصد فکر میکند و طبیعتاً هر آنچه که باعث شود او به مقصد نرسد یا دیر برسد او را برآشفته میکند، اما آدم کنشگرا در هر لحظه از سفر حضور دارد. البته آدم کنشگرا مقصد سفر را میداند و به سمت مقصد حرکت میکند، اما این طور نیست که تمام بار عاطفی و وجود خود را بر روی مقصد سرمایهگذاری کند. او از دیدن درختی که در کنار جاده است لذت میبرد و آگاه است که اکنون در آنجا حضور دارد.
اگر آدم واکنشی در طول سفر به هر دلیل احساس کند که حرکتش به سمت مقصد کُند شده بیتاب میشود و گلایه و شکوه میکند و بیتابی میکند. فرض کنید شما در جاده هستید و خودروی شما خراب میشود یا پنچر میکنید. اگر آدم واکنشی باشد از پنچر شدن یا خرابی ماشین به شدت به هم میریزید و شروع میکنید به گلایه کردن و نالیدن یا رفتارهای هیجانی، اما اگر فرد کنشگرایی باشید میپذیرید که این اتفاق افتاده است. میپذیرید که خودروی شما خراب شده است. میپذیرید که نالیدن یا لگد زدن به ماشین یا فحش دادن، خودروی شما را تعمیر نخواهد کرد، بنابراین به جای آن که به رفتارهای هیجانی و واکنشی دست بزنید از موضع کُنش به اتفاق روی داده نگاه میکنید و راهکاری برای آن مییابید.
کنشگرانه زیستن یعنی پذیرش مسئولیت رفتارها
کنشگرانه زیستن یعنی این که من مسئولیت رفتارها و اعمال خود را به تمامی میپذیریم؛ بنابراین هر جا که کسی کنشگرانه زندگی میکند مسئولیتپذیر است و مسئولیت رفتار خود را میپذیرد. کسی که کنشگرانه زندگی میکند، بلکه اشتباه خود را میپذیرد، بنابراین عذرخواهی و پوزش خواستن برای فرد کنشگر دشوار نیست، در حالی که فرد واکنشی مسئولیت رفتار و گفتار خود را نمیپذیرد، از در توجیه و فرافکنی وارد میشود و نسبت به باورها و افکار خود تعصب میورزد و نمیتواند قبول کند که افکار او قابل نقد است.
چطور زندگی کُنشگرانه را در پیش بگیرم؟
اگر میخواهید زندگی کُنشگرانه را در پیش بگیرید و از مواهب این نوع زندگی برخوردار شوید میان آنچه روی میدهد و عکسالعملتان یک خلأ، فاصله یا شکاف ایجاد کنید. فرض کنید کسی حرف توهینآمیزی به شما میزند. واکنشی رفتار کردن یعنی این که شما تمام اختیار و قوای خود را در اختیار آن توهین قرار میدهید و بنابراین تمام وجود شما بلافاصله پر از خشم میشود و آنچه که در این میان حکم میراند احساسی رفتار کردن است.
کنشگرانه زندگی کردن یعنی من بتوانم فضای درون و احساسها و واکنشهای خود را به درستی مدیریت کنم. وقتی من در یک موقعیت دشوار قرار میگیرم مثلاً دچار یک بیماری میشوم دردهایی را قرار است تحمل کنم. فرق است میان کسی که به صورت کنشی با بیماری و دردهای خود برخورد میکند با کسی که کاملاً در فضای واکنشی قرار میگیرد. کسی که با بیماری خود به صورت واکنشی رفتار میکند در آن لحظه فقط یک بیمار است و خود را یک بیمار مییابد، بنابراین پر از احساسهای منفی و ناله میشود و خود و دیگران را آزار میدهد، چون ناخودآگاه میگوید چرا من باید این درد را تحمل کنم و بنابراین با تن دادن به الگوهای مقایسهای میخواهد به نوعی کام دیگران را هم تلخ کند. چندی پیش در یک بیمارستان حاضر بودم و شاهد نالهها و غر زدنهای یکی از بیماران بر سر همسرش بودم. او روی ویلچر نشسته بود. بیمارستانی که من در آنجا حاضر بودم به بیمارانی که دچار شکستگیهای استخوانی در تصادفات و... بودند خدمات ارائه میکرد و پای آن بیماری که روی ویلچر نشسته بود، شکسته بود، اما آن بیمار مدام داشت به همسرش غر میزد که ۱۰ روز است خواب درست و حسابی نداشته است و بیش از این نمیتواند این وضعیت را تحمل کند. در واقع آن مرد خود را یک قربانی مییافت و در برابر آنچه که روی داده بود مقاومت میکرد. چند لحظه بعد دیدم به همسرش میگوید مرا به حیاط بیمارستان ببر تا سیگاری دود کنم.
فایده این رفتارها در چیست؟ تقریباً هیچ. اما چرا ما دست به این رفتارها میزنیم. به خاطر این که الگوهای رفتاری ما نه کنشگرایانه که کاملاً واکنشی است. ما عموماً واقعیت را نمیپذیریم. مثلاً آن مرد مدام ممکن است به این فکر کند که اگر آن روز دوست یا دامادشان ماشین یا موتور را آن طور نمیراند پای او هم نمیشکست، بنابراین رنجشی برای خود و دیگران ایجاد میکند. اما این رنجش ایجاد کردن یا در حسرت گذشته ماندن- کاش عقربهها به عقب برگردد تا اجازه ندهم دامادمان ماشین یا موتور را تند براند و در نتیجه پای من نشکند- هیچ سودی به حال فرد نخواهد داشت و پای او را ترمیم نخواهد کرد.
کنشگر میگوید من بیمار نیستم، اما بیماری در من هست
حال به این فکر کنید که کسی با آنچه در زندگی برای او روی میدهد نه واکنشی که کنشگرایانه برخورد کند. یعنی چه؟ یعنی به این فکر کند که او بیمار نیست بلکه بیماری در او هست. فرق میکند کسی که کل هویت و وجود خود را در یک بیماری خلاصه کند با کسی که بگوید یک بیماری در من هست. در مثال مردی که پایش شکسته واقعیت این است که اگرچه در اصطلاحات پزشکی و بیمارستانی، او یک بیمار خطاب میشود، اما اگر تمام ارگانیسم و اندامهای او را در نظر بگیریم یعنی کارکرد تمام اندامهای داخلی و بیرونی از حسهای پنجگانه تا اندامهای گوارشی و عصبی و مغزی و حرکتی را مدنظر قرار دهیم به این نتیجه میرسیم که او بیمار نیست بلکه یک بیماری در او وجود دارد و حجم سلامت اندامها در او به مراتب بیشتر از حجم بیماری است. یعنی او همچنان پای چپ سالم خود را دارد. دستهای او سالم است و کارکرد طبیعی خود را دارد. سیستم کلیوی و قلبی و کبدی و گوارشی و عصبی او هم سالم است. حتی اگر پای راست او را در نظر بگیریم میبینیم که پای راست او هم این طور نیست که بیمصرف باشد، بلکه بخشی از پای او شکسته است و بسیاری از کارکردهای همان پای بیمار هم کاملاً طبیعی است، یعنی عروق و جریان خون و سلولهای استخوانی و عصبها و مفصلهای بسیاری سالم هستند و به فعالیت عادی خود ادامه میدهند.
من و تو میتوانیم در زندگیمان نگاه کنیم به این که آیا یک فرد کنشگر هستیم یا واکنشی؟ آیا من با یک کلمه حتی توهینآمیز بههم میریزم؟ آیا من به راحتی در دسترس هستم و بسیار سریع هیجانی میشوم؟ و یا ...
نشانههایی که در این مطلب به آن اشاره شد راهنمایی هستند بر این که من رفتارهای خود را در این باره با الگوهایی یاد شده تطبیق بدهم و ببینم با کدام یک از نشانهها تطبیق بیشتری نشان میدهد.