کد خبر: 930449
تاریخ انتشار: ۱۹ مهر ۱۳۹۷ - ۰۰:۱۱
گفت‌وگوی «جوان» با برادر مفقودالاثر شهید فتح‌الله صفی‌خانی
یادم است یک بار مادرم گفت: فتح‌الله با عده‌ای از همرزمانش در راه‌آهن هستند و می‌خواهند اعزام شوند. من خیلی تلاش کردم خودم را به او برسانم، اما نشد. وقتی به راه‌آهن رسیدم که قطارشان رفته بود. همیشه حسرت آن روز را می‌خورم و می‌گویم کاش می‌شد قبل از جبهه رفتن با او خداحافظی می‌کردم
فریده موسوی
خانواده صفی‌خانی یک خانواده ۱۲ نفری و تمام رزمنده بودند که تقریباً همه پسران این خانواده در جبهه‌های دفاع مقدس حضور داشتند. از میان برادران چند نفر جانباز، یک نفر آزاده و یک نفر نیز به شهادت رسیده‌اند. وقتی قرار شد مروری بر زندگی شهید فتح‌الله صفی‌خانی داشته باشیم با برادرش جانباز صابر صفی‌خانی هماهنگ کردیم. ایشان در حالی پذیرای ما شد که مشغول پختن غذا در هیئت عزاداری سرور و سالار شهیدان بود. متن زیر روایت‌های ایشان از خانواده انقلابی و برادر شهیدش است.

اولین رزمنده
ما اصالتاً آذری هستیم و مدت‌هاست در جنوب تهران زندگی می‌کنیم. از همان دوران شاه مسائل مذهبی و سیاسی در خانواده پرجمعیت ما پررنگ بود. یکی از برادرهایم در زمان طاغوت مدتی به عنوان فعال سیاسی زندانی شد. شهید فتح‌الله صفی‌خانی برادرم هم که متولد سال ۴۱ بود و زمان انقلاب ۱۴ سال بیشتر نداشت، به قدر خودش فعالیت می‌کرد. به نوعی مشوق فعالیت‌های ما هم بود. با چنین روحیه‌ای وقتی انقلاب پیروز شد و جنگ آغاز شد، همه برادر‌ها دوشادوش هم در جبهه‌های جنگ شرکت کردیم. اول از همه فتح‌الله وارد سپاه شد و زودتر از همه هم عاقبت به‌خیر شد.

الگوی شایسته
فتح‌الله بچه درسخوانی بود. اخلاق و رفتار خاصی داشت. فقط سه سال از من بزرگ‌تر بود، اما مثل یک الگوی تمام‌عیار، از رفتار و گفتارش درس می‌گرفتم. در واقع او بود که پای مرا به جبهه‌های دفاع مقدس باز کرد و الان افتخار دارم که جانباز شیمیایی هستم. فتح‌الله جمیع صفات زیبا را با هم داشت. یادم است به تمیزی و مرتب بودن ظاهرش اهمیت می‌داد. نه اینکه لباس فاخر بپوشد، مرتب بود. همان لباس‌های ساده‌ای که داشت را تمیز نگه می‌داشت. لباس‌هایش را خودش می‌شست و، چون اتو نداشتیم، آن‌ها را زیر رختخوابش می‌گذاشت تا صاف شوند. از همان اول انقلاب دغدغه حفظ نظام و کشور را داشت. جنگ که شروع شد، فتح‌الله را کمتر در خانه می‌دیدیم. مرتب به جبهه می‌رفت.

خاطره راه‌آهن
خاطرات من از دوران جنگ تمامی ندارد. گاه می‌شد من و شاپور برادر بزرگ‌ترمان و فتح‌الله در جبهه رفتن از هم سبقت می‌گرفتیم. یادم است یک بار مادرم گفت: فتح‌الله با عده‌ای از همرزمانش در راه‌آهن هستند و می‌خواهند اعزام شوند. ایستگاه راه‌آهن تهران خیلی از محل زندگی ما فاصله نداشت، اما، چون همرزمان برادرم تهرانی نبودند، او نمی‌خواست تنهای‌شان بگذارد و به همین خاطر به خانه نیامده بود. من خیلی تلاش کردم خودم را به او برسانم، اما نشد. وقتی به راه‌آهن رسیدم که قطارشان رفته بود. همیشه حسرت آن روز را می‌خورم و می‌گویم کاش می‌شد قبل از جبهه رفتن با او خداحافظی می‌کردم.

یک شهید، یک اسیر
فتح‌الله و شاپور دیگر برادرم همراه با یکی از پسرعموهای‌مان با هم در عملیات رمضان شرکت کرده بودند. ما در این عملیات اول خوب پیش رفتیم، اما در مراحل بعدی عملیات، دشمن پیشروی کرد و پیکر خیلی از بچه‌ها در خاک دشمن جا ماند. در همین عملیات دو تن از برادرهای‌مان مفقود شدند. شاپور اسیر شده بود و فتح‌الله هم به شهادت رسیده بود. ما تا مدتی از سرنوشت هیچ‌کدام خبر نداشتیم. البته دوستان فتح‌الله دیده بودند که او بر اثر اصابت ترکش خمپاره شهید شده است، اما پدر و مادرم و اعضای خانواده نمی‌خواستیم این موضوع را بپذیریم. برعکس فکر می‌کردیم شاپور شهید شده است. چون یک پیکر را به اسم او آوردند که دیدیم شاپور نیست. سال‌ها بعد شاپور از اسارت برگشت، اما فتح‌الله هیچ‌گاه برنگشت.

عادت انتظار
پدرم بعد از مفقودی فتح‌الله و اسارت شاپور خیلی زود از دنیا رفت. آدم توداری بود و غم و غصه را در خودش می‌ریخت. مادرمان هم چند سالی می‌شود که از دنیا رفته است. بنده خدا آن قدر به بچه‌هایش حساس شده بود که حتی اگر به مسجد می‌رفتم و برمی‌گشتم، می‌دیدم در حیاط خانه نشسته و چشم‌انتظار است. می‌گفتم مادرجان من دیگر بزرگ شده‌ام، اما او که چشم انتظار فتح‌الله بود، دلنگرانی و چشم‌انتظاری جزو عادت‌هایش شده بود. حالا که ۳۶ سال از مفقودی فتح‌الله می‌گذرد، ما هنوز چشم به راه هستیم. من خانه پدری را خریدم تا چراغ این خانه روشن بماند. شاید وقتی برادرم برگشت، بتواند ما را پیدا کند. هرچند می‌دانم او دیگر بازنمی‌گردد.
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار