سرویس سبک زندگی جوان آنلاین - حسن فرامرزی: «بایدآفرینی» یعنی جدا شدن و دور افتادن از هستن و بودن. وقتی شما در جایی از زندگیتان «باید» خلق میکنید این باید کجا خلق میشود؟ این یک پرسش اساسی است که این باید را در کجا خلق میکنید؟ توجه به ماهیت باید به نظر میرسد بحث را روشن میکند. ماهیت باید از نیستی است. وقتی کسی میگوید من باید فلان طور شوم، پیش فرض او این است که در حال حاضر نیست، در حالی که او خودش از جنس هست است. مثل این میماند که درخت گردو در فضایی مه آلود خودش را نمیبیند و میگوید من باید به یک درخت گردوی خوب تبدیل شوم و هر روز در تلاش است و میرود پیش این و آن و میگوید چطور من میتوانم یک درخت گردو شوم. آنها هم بسته به ظن و گمان یا منافعی که دارند راهکارها و نسخههایی را میپیچند، در حالی که مشکل آن درخت گردو این نیست که باید به یک درخت گردو تبدیل شود، بلکه مشکل او این است که خود را نمیبیند. منظور ما این نیست که ما هم مانند درخت گردو هستیم که در مثل مناقشه نیست، اما بایدهای حسرتبار و بینتیجه جز درد برای ما به ارمغان نمیآورد.
بایدهای بیشمار ما در زندگی کانونهای درد هستند
بایدهای بیشماری که ما در زندگی برای خود میسازیم کانون درد و غمهای ما را تشکیل میدهند. وقتی شما میگویید من باید فلانطور شوم نمیتوانید دیگر درد نکشید، چون فرض شما این است که شما آن طور نیستید. مثلاً شما میگویید که من میخواهم تبدیل به یک آدم مشهور و متشخص شوم، همه مرا تحویل بگیرند، بشناسند و هر جا که میروم مرا با انگشت به همدیگر نشان بدهند یا از من امضا بگیرند، بنابراین میروم بگردم ببینم چطور میتوانم به یک آدم متشخص تبدیل شوم. میروم از این و آن میپرسم و راهکارهای مختلفی را در نظر میگیرم و عاقبت یا به آن آدم متشخص و معروف که همه برای گرفتن امضا از او دست و پا میشکنند میرسم یا نمیرسم. اگر به آدم متشخصی که همه تحویلش میگیرند تبدیل نشوم معلوم است که چقدر رنج خواهم کشید. من ماهها و سالها برنامهریزی میکنم طوری نشست و برخاست کنم که این اتفاق بیفتد و چقدر همه جوانب زندگی خود را از دست میدهم، چقدر خودم و دیگران را قربانی میکنم و اصلاً زندگی را آن طور که هست لمس نمیکنم و در نهایت به شهرت چشمگیری هم نمیرسم. مثلاً میخواستم یک نویسنده معروف یا یک سیاستمدار یا یک شخصیت علمی معروف شوم، ولی بیشتر از ۱۰، ۲۰ نفر که آنها هم دور و بریهای من هستند مرا نمیشناسند. این چقدر میتواند برای کسی که در این زمینه سرمایهگذاری کرده است دردناک و گزنده باشد. حالا فرض بگیرید که اصلاً من به آن چیزی که میخواستم رسیدم، یعنی بعد از رنج و بایدها و تقلاهای فراوان بالاخره به یک نویسنده معروف یا یک سیاستمدار یا شخصیت علمی معروف بدل شدم، آیا من اینگونه تشخص و بزرگی خودم را دست این و آن ندادهام؟ وقتی من در دنیای اطراف خود دنبال تشخص میگردم این تشخیص فقط در حضور دیگران میتواند معنا داشته باشد. به هر حال من مجبور هستم این تشخص و ممتازی و متفاوت بودن را به کسانی نشان دهم. معلوم است اگر کسانی نباشند که برای من سوت و کف بزنند تشخص من جلوهای نخواهد داشت، بنابراین کانون بزرگی من دست خودم نیست، دست دوستان و در و همسایه است و هر روز باید از آنها خواهش کنم که بزرگی مرا تأیید کنند. خواهش کنم که بزرگی مرا تأیید کنید وگرنه من به هم میریزم. حتماً از من با پیشوند دکتر یاد کنید یا اگر هم بنا به ملاحظاتی خواهش نکنم که به من دکتر بگویند هر بار که میشنوم کسی پیش از اسم من نام دکتر را نیاورده یا مرا در جمع حاجی یا آقا یا به نام کوچک صدا میزند رنجیده خاطر میشوم یا عصبانیت وجود مرا فرا میگیرد.
این که یک زن جوان وقتی میشنود کسی به او میگوید «مادر» به هم میریزد، این از کجا میآید؟ آن زن این پیش فرض را با خود دارد که نباید به من مادر گفته شود. چرا نباید به تو مادر گفته شود؟ چون من آزرده خاطر میشوم. چرا؟ چون سن مرا خیلی بالاتر نشان میدهد. چرا وقتی سن تو را خیلی بالاتر نشان میدهد به هم میریزی؟ چون یاد پیری میافتم. چرا وقتی یاد پیری میافتی به هم میریزی، چون من نباید پیر شوم.
«من باید متشخص شوم» از کجا میآید؟
به بحث «من باید متشخص باشم» برگردیم و ببینیم که این باید از کجا میآید. نگاه کنید به اینکه چرا من میخواهم متشخص و بزرگ شوم؟ آیا به خاطر این است که در درون، احساس حقارت و کوچکی میکنم؟ من چرا میخواهم بزرگ شوم؟ آیا، چون احساس میکنم کوچک هستم؟ حال به حالتی فکر کنید که شما در درون احساس کوچکی نکنید، یعنی با آن چیزی که هستید راحت باشید. آیا نیازی به تشخص خواهید داشت؟ مسلماً هیچ نیازی به تشخص نخواهید داشت، چون احساس نیاز به تشخص زمانی آفریده میشود که شما در درون احساس حقارت میکنید.
شما چه زمانی به دنبال شهرت میروید و یک باید به نام «من باید مشهور شوم» برای خود میسازید. ممکن است ظاهراً چنین چیزی را هم نفی کنید و مثلاً به همه بگویید من خاک پای شما هستم، شما بزرگ ما هستید و من از همه شما کوچک ترم و از این تعارفها. ممکن است حتی من در ضرروت تواضع و فروتنی سخنرانیهای خوبی هم انجام دهم، اما همان سخنرانیهایی که درباره ضرورت تواضع انجام میدهم به خاطر این باشد که من مشهور شوم، یعنی من از فروتنی حرف میزنم، اما هدف، رسیدن به شهرت است، اینجا من سخن گفتن از فروتنی را وسیلهای برای رسیدن به شهرت قرار دادهام. ظاهراً درباره مضرات شهرت میگویم، اما در باطن میخواهم به واسطه این حرفها به شهرت برسم.
پرسش را بار دیگر مطرح میکنیم:من چه زمانی به خودم - صراحتاً یا غیرصریح و در لفافه - خواهم گفت که من باید مشهور شوم؟ زمانی که از گمنامی بترسم. چرا از گمنامی میترسم؟ برای اینکه اگر دیده نشوم احساس خواهم کرد که من وجود ندارم، اگر دیده نشوم احساس خواهم کرد که من نیستم و از بین رفتهام. انگار نیاز دارم هر روز دهها، صدها و هزاران نفر به من بگویند «حسن... حسن آقا... حسن جان» تا من احساس کنم که همچنان حسن هستم و همچنان این حسن وجود دارد. چرا من میخواهم به شهرت و آوازه برسم؟ چون نیاز به تأیید دیگران دارم. حال به این فکر کنید که شما نیاز به تأیید دیگران نداشته باشید و از اینکه دیگران شما را تأیید نکنند دچار وحشت نشوید، آیا در این حالت باز دنبال شهرت خواهید رفت؟ نه، مسئله شما حل خواهد شد. البته ممکن است شما در بیرون به شهرت هم برسید و آوازهای هم به هم بزنید، اما شما نه برای به دست آوردن آن شهرت و آوازه انرژی صرف کردهاید و نه از اینکه روزی آن شهرت و آوازه را از دست بدهید دچار وحشت میشوید.
آیا میتوان «باید» را بدون فشار احساس کرد؟
همه بایدهایی که در زندگی بر سر خود میریزید و به واسطه این بایدها از گرما و زیبایی و عشق به زندگی جدا میشوید فهرست کنید. من باید از فلانی جلو بزنم، من باید انتقام خودم را از فلانی بگیرم، من باید امسال در فلان آزمون قبول شوم، من باید به یک شخصیت علمی برجسته تبدیل شوم، من باید در انتخابات مجلس رأی بیاورم، من باید به پول زیادی برسم، من باید با آن دختر ازدواج کنم، من باید این خانه را بخرم، من باید از این کشور مهاجرات کنم، من باید این پروژه را بگیرم و...
و حال سؤال این است:آیا میشود این بایدها را بدون فشار و بدون منقبض شدن و بدون درد تصور کرد؟ آیا یک «باید» در زندگی میتوان تصور کرد که آدم احساس کند این باید بدون درد و انقباض و فشار است؟ مسئله این نیست که تو نباید یک شخصیت علمی شوی، مسئله این نیست که تو نباید پول زیادی داشته باشی، مسئله این نیست که تو نباید خانه بخری یا مهاجرت کنی یا در فلان آزمون قبول شوی، مسئله در واقع این است که چرا به همه اینها از چشم باید نگاه میکنی؟ چرا به همه آنها از پشت زور و فشار و اجبار مینگری؟
درخت زردآلو زندگی میکند، برای نتیجه نمیجنگد
آیا درخت زردآلو به خودش میگوید من امسال باید دقیقا ۵۰۰ کیلو زردآلو بدهم وگرنه هرگز خودم را نخواهم بخشید؟ آیا درخت زردآلو، میوه دادن را تبدیل به یک فشار و شکنجه مضاعف میکند یا نه خیلی راحت و در صلح کامل با خودش این میوهها را میدهد. ممکن است آن سال اصلاً درخت زردآلو نتواند میوه بدهد. مثلاً تگرگ، شکوفههای درخت زردآلو را بتکاند و از بین ببرد یا ناگهان هوا یخ بزند و همه شکوفهها و بارهای درخت زردآلو بر اثر سرما از بین برود. آیا درخت زردآلو زانوی غم بغل میگیرد و دچار افسردگی میشود و یک بار برای همیشه زردآلو دادن را میبوسد و کنار میگذارد؟ آیا مثلاً باغداری را دیدهاید که مجبور باشد، چون درختان زردآلویش بر اثر سرما بار خود را از دست دادهاند آنها را نزد روانشناس یا مشاور ببرد تا آنها با روانکاوی و مشاوره بتوانند از آن فضای افسردگی و ملال بیرون بیایند؟ یا نه، چون درخت زردآلو، زردآلو دادن را به یک فشار و اجبار تبدیل نکرده است بسیار راحت با موضوع خشکسالی یا آفت یا تگرگ و سرمازدگی کنار میآید و سال بعد دوباره زردآلوهایش را میدهد، اما آیا ما هم اینگونه هستیم؟ میبینید که زیستن در زیر چتر «باید» در واقع زیستن در «فشار بیرحمانه نتیجه» است. اگر کسی در نتیجه زندگی نکند مسلماً از زیر فشار بایدها و رنجها بیرون خواهد آمد.
نیاز واقعی از جنس «است» است، نه از جنس «باید»
شما وقتی گرسنهات میشود آیا به خودت میگویی من باید غذا بخورم؟ آیا چند ساعت قبل از غذا خوردن شروع میکنی به گفتن اینکه من باید غذا بخورم و مرتب این را تکرار میکنی؟ و وقتی هم که داری غذا میخوری به خودت میگویی من به غذا خوردن خودم باید ادامه بدهم و در طول غذا خوردن مرتب با خودت تکرار میکنی که من باید به غذا خوردن خودم ادامه بدهم؟ و وقتی که غذا را خوردی و تمام شد مرتب به خودت میگویی من باید به هضم کردن این غذا بپردازم؟ و بعد چند ساعت مرتب به خودت میگویی من باید پسماند این غذا را دفع کنم؟ آیا واقعاً اینگونه است؟ یا نه، اجازه میدهی همه این کارها در روال طبیعی خودش صورت بگیرد. پس چرا به زندگی چنین اجازهای نمیدهی؟ اصلاً تو یک روز میتوانی این طور غذا بخوری؟ این نوع زندگی، چه شادیای میتواند داشته باشد؟ معلوم است که وقتی یک نیاز، واقعی است تو به سمت آن نیاز میروی، ممکن است غذا پیدا نکنی و احساس گرسنگی داشته باشی، اما آن احساس گرسنگی از جنس باید نیست از جنس «هست» است، آن گرسنگی هست نه اینکه آن گرسنگی باید باشد.
اگر «هستن» را زندگی کنید دردی هم در کار نخواهد بود
اگر ما با زندگی از زاویه «هستن» و «است» برخورد کنیم در آن صورت دردی هم در کار نخواهد بود. نگاه کنید که چطور دردها در ما زاییده میشود: این اتفاق «نباید» صورت میگرفت. من «نباید» این تصادف را تجربه میکردم. من «باید» فرد بهتری برای زندگی مشترک خود انتخاب میکردم. من «باید» خیلی قبل از اینها ادامه تحصیل میدادم. من «نباید» این شغل را انتخاب میکردم. من «باید» حواسم را جمع میکردم. من «نباید» به آن رستوران میرفتم. من «باید» اقتصادی هزینه میکردم. من «نباید» به فلانی قرض میدادم.
آیا شما تصور میکنید کسی که این جملهها را میگوید میتواند درد نکشد؟ آیا میتوانی در حالی که میخندی - نه خنده عصبی - بگویی من باید فرد بهتری برای زندگی مشترک خود انتخاب میکردم یا من نباید این شغل را انتخاب میکردم؟ حال میخواهیم بیهودگی «باید» را جلوی چشمان خودمان مجسم کنیم. وقتی میگویید من باید فرد بهتری برای زندگی مشترک انتخاب میکردم چه چیزی از درون این جمله و دریافتی که در آن وجود دارد زاییده میشود؟ هیچ چیزی جز درد و اندوه از آن بیرون نمیآید. شما فکر میکنید که باید میتواند فرد بهتری برای زندگی مشترک شما تدارک ببیند؟ هیچ بایدی نمیتواند این کار را کند، چون اساساً باید از جنس نیستی است و نیستی یعنی وجود ندارد و وقتی چیزی وجود ندارد چطور میتواند به وجود بیاید و دردی که من با گفتن باید میکشم به خاطر این است که من از یک نیستی آویختهام و درد من به خاطر آویخته شدن من از نیستی است.
گفتن اینکه «من باید شغل بهتری انتخاب میکردم» آیا میتواند برای شما شغل بهتری شود؟ مسلماً نه! پس چرا میگویید؟ چرا درد برای خود ایجاد میکنید؟