نخستین بخش از این گفتوشنود را روز گذشته از نظر گذراندید. اینک بخش پایانی پیشرویتان است.
پس از حضرت امام آیتالله اشرفی اصفهانی با کدام یک از علمای قم یا شهرستانها ارتباط نزدیک داشتند؟
در بین علمای قم به آقای اراکی، آقای گلپایگانی و آقای مرعشی خیلی ارادت داشتند. البته به آیتالله مرعشی از نظر تقوایی خیلی اعتقاد داشتند و خمس خود را به وسیله ایشان پرداخت میکردند. حتی دو، سه روز قبل از شهادتشان به قم رفتند و با آیتالله مرعشی خلوت کردند. در قم کنگرهای به نام کنگره ائمه استانها - و نه شهرستانها- برگزار شد. این کنگره را مرحوم آیتالله منتظری در دفتر خودش برگزار کرد. حضرت آقا و آقای مشکینی، آقای موسوی اردبیلی و حاج آقا روحالله خاتمی هم تشریف آوردند. آقای دستغیب، آقای صدوقی و آقای مدنی شهید شده بودند. آن موقع امام جمعه تبریز آقای ملکوتی بودند. بعد از سمینار قرار بود آقایان ائمه جمعه به ملاقات علمای قم- آقای گلپایگانی، آقای مرعشی و آقای اراکی- بروند و بعد هم به تهران رفته و با امام ملاقات کنند. این آخرین ملاقات حاج آقا با امام بود. حاج آقا پس از انجام ملاقات و زمانی که همه آقایان رفتند گفتند من با آقای مرعشی کار دارم. حتی به من هم گفتند برو میخواهم با ایشان دو به دو حرف بزنم. حاج آقا ۱۰ دقیقه ربع ساعتی با آقای مرعشی خلوت کردند. وقتی بیرون آمدند گفتم حاج آقا! مرا هم از اتاق بیرون کردید. چه قصهای بین شما و آقای مرعشی بود؟ گفتند: «این دیگر به شما مربوط نیست. دخالت نکن. بین من و ایشان بود و بنا هم نیست به کسی بگویم.» این گذشت و فردای آن روز هم آقایان خدمت امام رفتند. پنجشنبه را هم که حاج آقا در مسیر برگشت به کرمانشاه بودند و جمعه شهید شدند. بعد از شهادت مرحوم والد خدمت امام رسیدیم و بعد هم خدمت آقایان مراجع از جمله آقای گلپایگانی، اراکی و منتظری و بعد هم آقای مرعشی رفتیم. آقای مرعشی پس از احوالپرسی و گفتن تسلیت، فرمودند: قصه آن روزی که ایشان اینجا آمد این بود که گفت: تا زنده هستم این را برای کسی نگو. حالا، چون ایشان شهید شده، من قصه را به شما میگویم. قصه این بود که ایشان دست مرا محکم گرفت و گفت: من به شما ایمان و اعتقاد دارم. در تمام عمرم از شما حتی یک خلاف کوچک هم ندیدهام و نشنیدهام. شما را مجتهد عادل و عالم و بزرگواری میدانم. شما ذریه فاطمه زهرا (س) هستید. از شما یک خواهش دارم. انشاءالله شما در روز قیامت با فاطمه زهرا (س) و حضرت علی (ع) محشور میشوید. در نظر جدهات فاطمه زهرا (س) شهادت بده که من، عطاءالله اشرفی از محبان و دوستداران حضرت زهرا (س) و اهل بیت (ع) هستم. من این شهادت را از شما میخواهم. مرحوم والد علاقه شدیدی به حضرت زهرا (س) داشت. هر سال یک ختم قرآن مخصوص حضرت زهرا (س) و یک ختم هم برای ۱۴ معصوم میخواند، اعتقاد عجیب و غریبی به حضرت زهرا (س) داشت.
شیوه مبارزاتی پدرتان را در طول نهضت چگونه ارزیابی میکنید؟
محور مبارزه در کرمانشاه ایشان بود. علمای کرمانشاه را در منزل جمع میکردند و متن اعلامیهای در جهت حمایت از مراجع قم به طور عام و امام به طور خاص تهیه میشد. اولین امضا را هم خود حاج آقا میکرد و بعد علما یکی یکی به تبعیت از ایشان امضا میکردند. در این اعلامیهها مردم را به اعتصاب و راهپیمایی دعوت میکردند مخصوصاً موقع اعتصابها بازار کرمانشاه یکپارچه تعطیل میشد. میگفتند جامعه روحانیت کرمانشاه دعوت به اعتصاب کردهاند و بازار باید در حمایت از آیتالله خمینی تعطیل شود. همیشه میگفتند باید کسانی به کرمانشاه دعوت شوند که از شاگردان و ارادتمندان حضرت امام باشند. ما هم میگشتیم و کسانی را پیدا میکردیم که برای زندان رفتن و شکنجه شدن و هر گونه رنجی آماده باشند آنها را به کرمانشاه دعوت میکردیم. آن یک ماه را هم در خانه خود ما مهمان بودند. والده ما هم برایشان سحری و افطاری درست میکرد.
از اولین ملاقاتی که پس از پیروزی انقلاب بین ایشان و حضرت امام پیش آمد خاطرهای دارید؟
هنگامی که بختیار فرودگاه را بست، علما و روحانیون بزرگ در دانشگاه تحصن کرده بودند و مردم شعار میدادند «وای به حالت بختیار اگر فردا امام نیاد.» حاج آقا سه روز قبل از اینکه امام تشریف بیاورند، با جمعیت کثیری از کرمانشاه به تهران آمدند. ستاد استقبال از امام، مردمی را که از شهرستانها میآمدند به مساجد مختلف تقسیم میکرد و تمام مساجد تهران باز بود و از مردم پذیرایی میشد. همشیره ما در تهران ساکن بود و حاج آقا در منزل آنها اقامت کردند، ولی مردم کرمانشاه را در یکی از مساجد شهرری اسکان دادند. هنگامی که قرار بود امام تشریف بیاورند حاج آقا جزو مستقبلینی بودند که کارت استقبال داشتند. حتی من هم کارت ویژه داشتم و ایشان را همراهی کردم. آن روز به فرودگاه مهرآباد رفتیم و امام وارد ترمینال یک شدند و گروه سرود آن سرود معروف «خمینیای امام» را خواندند. سالن مملو از جمعیت بود و بزرگان انقلاب از جمله آقای مطهری، آقای بهشتی و دیگران حضورداشتند. امام در آن سالن ۱۰، ۱۵ دقیقهای صحبت کردند. من با امام پنج، شش متر فاصله داشتم. جوان بودم و جمعیت را شکافتم و جلو رفتم. امام به دست احمد آقا تکیه داده بودند. در سمت دیگر هم برادرشان آقای پسندیده ایستاده بودند. قرار بود اول امام به دانشگاه بیایند که نتوانستند و مستقیماً به بهشت زهرا رفتند که قرار بود امام سخنرانی کنند. ملاقات بعدی یک یا دو روز بعد انجام شد که حاج آقا به مدرسه علوی رفتند و با امام ملاقات کردند. من با آقای ناطق نوری در درس همدوره بودم. ایشان راه را باز کردند و حاج آقا را به داخل و نزد امام بردند. آقای مفتح هم بودند. حاج آقا داخل رفتند و ۱۰، ۱۵ دقیقه ملاقات خصوصی با امام داشتند و آمدند و بعد هم به کرمانشاه رفتند تا اتفاقات بعدی از جمله ۲۲ بهمن رقم خورد.
درباره صحبتهایی که با امام داشتند چیزی نگفتند؟
خیر. در همین حد که امام گفته بودند آقای اشرفی! شما چرا خودتان را به زحمت انداختید و تشریف آوردید؟ حاج آقا هم گفته بودند وظیفه داشتیم خدمت برسیم. همان احوالپرسیها و صحبتهای دو آشنای دیرین و قدیمی.
از زمینههای انتصاب ایشان به امامت جمعه کرمانشاه بفرمایید.
بعد از انقلاب، علمای کرمانشاه به اتفاق برای امام نامه نوشتند که دستور دهید آقای اشرفی امامت جمعه کرمانشاه را بپذیرند. چون آقایان سراغ حاج آقا آمدند، ولی ایشان نپذیرفتند. بعد به امام نامه نوشتند و امام به حاج آقا امر کردند.
علت تأکید امام برای استمرار اقامت ایشان در کرمانشاه چه بود؟
امام میدانستند اگر ایشان نباشند اوضاع به هم میریزد. موقعیت ایشان در کرمانشاه طوری بود که مردم فقط به ایشان احترام نمیگذاشتند، بلکه فدایی ایشان بودند. وضعیت طوری بود که اگر ایشان یک هفته، ۱۰ روز به سفر میرفتند، خلأ وجود ایشان کاملاً محسوس بود. ایشان سه ماه و ۱۰ روز امام جمعه بودند تا اینکه شهید شدند. همیشه خودشان نمازجمعه را میخواندند، اما یکی دو بار که نتوانستند بروند حاج آقا زرندی یا آقای عبداللهی به جای ایشان رفتند که مردم ابراز ناراحتی کردند و گفتند هیچ کس ایشان نمیشود.
ایشان برای ایراد خطبههای خود چقدر مطالعه و کسب آگاهی میکردند؟
مرحوم والد شب قبل از نماز جمعه، یکی دو ساعت مطالعه میکردند و همیشه در خطبههای اول نماز جمعهشان بحث قرآنی و مسائل اخلاقی، اجتماعی و اعتقادی مطرح بود. خطبه دوم هم که بحثهای روز، ولایت فقیه، دفاع مقدس و تبعیت از امام بود و اینکه حکم ایشان بر همه حتی بر فقها و مراجع دیگر هم واجبالاطاعه است. بحث ولایت فقیه، بحث دفاع مقدس و حضور مردم در جبههها از مهمترین مسئلههایی بود که همواره هر هفته مطرح میکردند. بسیار قاطع و محکم هم صحبت میکردند. یادم میآید زمانی که من در مجلس نماینده بودم و مقام معظم رهبری، رئیسجمهور در مجلس هنگام صرف صبحانه از ایشان خواهش کردم با توجه به اینکه سالگرد والد ما نزدیک است اجازه دهند در نماز جمعه تهران صحبت کنم. ایشان فرمودند: دستور میدهم بروید صحبت کنید. آن سال سخنران اول آقای ناصر مکارم بود. بعد از ایشان من صحبت کردم و بعد هم آقای هاشمی رفسنجانی خطبههای نماز جمعه آن هفته را خواندند. بعد از آن حضرت آقا فرمودند: خطبههای نماز جمعه پدرتان را برای من بیاورید. خطبهها در دو جلد چاپ شده بودند و من برای ایشان فرستادم. در دیداری که بعداً با ایشان داشتم، فرمودند: «در ظرف یک شب ۱۴ تا از خطبههای نماز جمعه آیتالله اشرفی را مطالعه کردم.»
از پیشینه ارتباطشان با حضرت آقا خاطراتی دارید؟
هنگامی که آیتالله خامنهای در مسجد ابوذر ترور شدند، حاج آقا گفتند: من باید بروم و ایشان را ببینم. حاج آقا به ملاقاتشان رفتند و یک ساعت با هم گفتوگو کردند. دوبار هم ایشان به کرمانشاه تشریف آوردند و هر دوبار به منزل ما آمدند و با حاج آقا ملاقات کردند. یک بار هم حضرت آقا به محافظان خود گفته بودند به هیچ وجه کسی نباید دنبال من بیاید. میخواهم تنهایی با آقای اشرفی اصفهانی ملاقات و گفتوگو کنم. من در دفتر بودم که اخوی زنگ زدند که آیتالله خامنهای به ملاقات پدر آمدهاند که من سریع رفتم و دیدم حاج آقا و ایشان دارند صحبت میکنند. حضرت آقا چند بار هم در سخنرانیها و صحبتهایشان به این موضوع اشاره کردهاند. یک بار برای همایش ائمه جماعت غرب کشور به کرمانشاه آمدند و در سخنرانیشان گفتند که: من یکبار به کرمانشاه آمدم و با شهید اشرفی اصفهانی ملاقات کردم و شهید صدوقی هم اینجا بودند و با این دو بزرگوار در کرمانشاه ملاقات کردم. بعد از شهید رجایی که حضرت آقا برای ریاست جمهوری کاندیدا شدند، تنها کسی که خیلی قرص و محکم حمایت کرد حاج آقا بودند. ایشان در این رابطه گفتند من فردا، صبح جمعه غسل میکنم و وضو میگیرم و قبل از رفتن به نماز جمعه به کسی که هم سید و هم مجتهد مسلم و عادل است قربه الیالله رأی میدهم و شما مردم کرمانشاه همین کار را کنید و صبح جمعه رأی قاطع خود را به آیتالله خامنهای به عنوان رئیسجمهور کشور بدهید! این گفتهها در مجموعه خطبههای نماز جمعه ایشان هست.
از آخرین ملاقات ایشان با حضرت امام خاطرهای دارید؟
آخرین ملاقات حاج آقا با امام همان چهارشنبهای بود که ائمه جمعه خدمت امام رفتند و جمعه بعد از آن حاج آقا شهید شدند. ایشان از نظر سنی و علمی از همه کسانی که آن روز با امام ملاقات کردند بالاتر بود. همه نشسته بودند که آماده شوند و خدمت امام بروند. آقای خامنهای و آقای مشکینی و بزرگان دیگری بودند. سپاهیها آمدند و جلوی همه آقایان دستمال پهن کردند. پدر آقای خاتمی، حاج آقا روحالله خیلی مرد خوش مشربی بود. با همان لهجه شیرین یزدی گفت: این دستمال چیست جلوی ما پهن کردهاید؟ سفره نان است؟ میخواهید پذیرایی کنید؟ گفتند خیر، این دستمال برای این است که هر چه در جیب دارید خالی کنید، انگشتر، ساعت، تسبیح و... هیچ چیزی نباید در جیبتان باشد. اینجا برای دیدار با امام در زمینه مسائل امنیتی سخت میگیرند. از طرفی، چون جلوی حاج آقا دستمال پهن نشده بود دوباره حاج آقا روحالله پرسیدند چطور جلوی آقای اشرفی دستمال پهن نکردید؟ گفتند ایشان استثناست. حضرت امام فرمودهاند: «ایشان هر وقت بخواهد بیاید، نه وقت و زمان باید برایشان معین کنید و نه حق بازرسی دارید. ایشان حتی میتوانند با اسلحه هم نزد امام بروند.» در آن دیدار وقتی حاج آقا وارد شدند، حضرت امام تمام قامت ایستادند و ایشان را در بغل گرفتند. دوباره وقتی هم که میخواستیم بیرون بیاییم، باز حاج آقا را در آغوش گرفتند. خیلی از بزرگان بعدها به من گفتند «ما شخصیت و شأن پدر شما را آنجا شناختیم و دیدیم که امام چقدر برای ایشان ا. حترام قائل است، چون برای هیچ کس بلند نشدند، ولی برای آقای اشرفی دوبار بلند شدند. مشخص است که امام از هر جهت خیلی برای ایشان احترام قائل هستند.» وقتی آمدیم بیرون حاج آقا به من گفتند این آخرین ملاقات من با امام است و مطمئن هستم که دیگر امام را نخواهم دید، چون این بار امام دو بار مرا در آغوش گرفتند. همین طور هم شد و ۴۸ ساعت بعد در روز جمعه ایشان به شهادت رسیدند.
ظاهراً شهید تقید خاصی به حضور در جبههها داشتند. از این بازدیدها چه خاطراتی دارید؟
دفاع مقدس که شروع شد، غرب کشور محور مبارزه ایشان بود. در تمام عملیاتهایی که در غرب کشور اتفاق افتاد، ایشان حضور داشت. مثلاً در عملیات مسلم بن عقیل شرکت کرد و دو هفته پس از آن شهید شد. حاج آقا در عملیاتهای مسلم بن عقیل، طریقالقدس، تنگه چذابه، فتحالمبین و... نیز حضور داشتند و رمز یا زهرا (س) را ایشان به آقای محسن رضایی و مرحوم صیاد شیرازی گفتند. در میان آقایان مرحوم صیاد شیرازی مخصوصاً ارادت عجیبی به حاج آقا داشت و در تمام عملیاتها مقید بود با ایشان دیدار داشته باشد و از ایشان الهام بگیرد. در واقع منزل ما در کرمانشاه پایگاه انقلاب بود و از شخص مقام معظم رهبری تا آقای منتظری، بنی صدر، مرحوم شهید مطهری، مرحوم بهشتی، شهدای محراب، مرحوم آقای صدوقی و مرحوم آقای مدنی مرتباً به منزل ما میآمدند. شهید چمران، شهید صیاد شیرازی، شهید همت، باکری، خرازی و... دیگر فرماندهان ارشد دفاع مقدس و خلبانهای هوانیروز مثل شهید شیرودی مکرر به خانه ما میآمدند. حاج آقا به همه آنها انگشتری میداد.
ایشان از سوی منافقین و ضد انقلاب تا چه حد مورد تهدید قرار میگرفتند و از این تهدیدها چه خاطراتی دارید؟
ایشان دهها بار تهدید و سه بار ترور شدند. یک بار در خانه حاج آقا بمب گذاشتند که منفجر شد. ایشان آن موقع مشهد مشرف بودند و آسیبی به حاج آقا وارد نشد، فقط شیشههای منزلشان شکست. دفعه دوم در ماه رمضان سال ۶۱ و پنج، شش ماه قبل از اینکه شهید شوند. منزل ایشان با مسجد آیتالله بروجردی ۲۰۰، ۳۰۰ متر فاصله داشت. حاج آقا ظهر روز بیستم ماه مبارک رمضان همراه محافظشان که خیلی بچه بیحالی بود از سراشیبی منزل پایین میآمدند که سه نفر از منافقین از داخل یک ماشین به طرف ایشان تیراندازی میکنند، اما گلوله در تفنگ آنها گیر میکند. نهایتاً، چون نمیتوانند تیر شلیک کنند، نارنجکی را منفجر میکنند و در آن حادثه یک زن و دختر بچه خردسالش به شهادت میرسند. حاج آقا آن روز صدمه نمیبینند و وارد مسجد میشوند که نماز ظهر و عصر را اقامه کنند. من در دفتر بودم که زنگ زدند برای حاج آقا اتفاقی افتاده است سریع خودت را به مسجد برسان. جمعیت انبوهی در مسجد جمع شده بودند و مسئولان شهر، از جمله استاندار هم با خبر شده و آمده و با نگرانی دور ایشان جمع شده بودند. همه مضطرب بودند غیر از خود ایشان که لبخند میزد و میگفت: «عجب!ای کاش امروز شهید شده بودیم. چه روز خوبی! شب شهادت حضرت علی (ع).» خلاصه افسوس میخوردند. نوبت سوم هم ایشان به شهادت رسیدند.
واکنش حاج آقا نسبت به شهادت شهدای محراب که از دوستانشان بودند چه بود؟
به محض اینکه خبر شهادت آقای مدنی به ایشان داده شد، بلافاصله گفتند من هم در نوبت هستم و مطمئناً منافقین سراغ ما هم میآیند و به زودی نوبت به من میرسد و همین طور مرتباً آرزوی شهادت میکردند تا شهادت نفر دوم، یعنی آقای دستغیب پیش آمد و پس از آن آقای صدوقی که به شهادت رسیدند، ایشان فرمودند: این بار نوبت من است و امیدوارم چهارمین شهید محراب باشم. این جمله را تلویزیون هم پخش کرد و موقعی که پس از شهادت مرحوم والد خدمت امام رسیدیم، ایشان در حالی که بسیار متأثر بودند و اشک از چشمشان جاری شد فرمودند: گویا ایشان از قبل خبر داشتند. من این را از تلویزیون دیدم. کجا این صحبت را کرده بودند؟ که من عرض کردم در مشهد. چون زمانی که به حرم امام رضا مشرف شده بودند و آقای طبسی از ایشان برای غبارروبی داخل حرم دعوت کردند، سیمای مشهد درخواست کرد با ایشان مصاحبه کند. مجری برنامه قبل از آن پیش من آمد و گفت: سال گذشته دونفر از شهدای محراب مدنی و دستغیب اینجا مصاحبه کردند و هر دو شهید شدند. الان پدر شما میخواهند مصاحبه کنند. آن زمان آقای شیخ ابوالحسن شیرازی، امام جمعه مشهد بود و مثل مرحوم والد ایشان هم پیرمرد. میگفت: من به چهره پدرتان که نگاه میکنم حدس میزنم که به زودی شهید خواهد شد. مجری برنامه از من پرسید اگر من چنین سؤالی از ایشان بپرسم، ناراحت نخواهند شد؟ گفتم نه، برو سؤال کن و بگو منافقین در کمین شما هستند. شما شهادت را چگونه میبینید؟ مجری همین سؤال را کرد و حاج آقا با روحیه بالا و چهره گشاده گفتند منتهای آرزوی من است و امیدوارم که لایق این جایگاه باشم که چهارمین شهید محراب شوم. این گذشت و سه، چهار روز قبل از عملیات مسلم بن عقیل، از تلویزیون تهران گروهی آمدند و حدود چهار ساعت با ایشان مصاحبه کردند. دوباره مجری از من پرسید این سؤال را بپرسم؟ گفتم بله بپرسید. حاج آقا کاملاً آمادگی دارد که جواب بدهد. مجری هم پرسید و حاج آقا باز همان پاسخ را داد.
با توجه به شهادت سه شهید محراب دیگر تغییری در وضعیت محافظان ایشان داده نشد؟
یک هفته مانده به شهادت حاج آقا در منزل ناهار میخوردیم که زنگ در خانه را زدند. رفتم و دیدم یک نامه لاک و مهر شده از طرف دفتر آقای هاشمی رفسنجانی، رئیس مجلس آمده است. در نامه آمده بود که نیروهای اطلاعاتی کشف کردهاند که حاج آقا به زودی ترور میشود. در حراست از ایشان نهایت تلاش را بکنید. این را برای آقای هاشمی فرستاده بودند و ایشان هم برای فرمانده سپاه فرستاده بود. نامه سه، چهار خط بود. حاج آقا با مادرمان ناهار میخوردند که دیدند من دارم رنگ به رنگ میشوم و گفتند بخوان ببینم چه نوشته است؟ گفتم شما ناهارتان را بخورید، بعد عرض میکنم. گفتند نمیشود. همین حالا بخوان. گفتم اینجا نوشته که منافقین قصد دارند شما را هم مثل آقای دستغیب و مدنی با شیوه انتحاری از بین ببرند و گفتهاند که حراست از شما را بیشتر کنیم. ایشان بدون اینکه خم به ابرو بیاورند، ناهار را خوردند و گفتند الحمدلله! الحمدلله که مورد غضب منافقین قرار گرفتهام. سپس به والده گفتند خدا میخواهد که من شهید شوم و آرزوی خود من هم شهادت است. منظورم این است که ایشان از قبل آمادگی داشتند و هیچ نگران نبودند که قرار است برایشان اتفاقی بیفتد. علاوه بر این آقای شمخانی و شهید محلاتی آمده و نامهای با دستخط خود امام را به حاج آقا نشان دادند. امام خطاب به آقای محسن رضایی نوشته بودند که در حراست از آقای اشرفی اصفهانی نهایت سعی و تلاش را انجام دهید. اگر اتفاقی برای ایشان بیفتد، من کل سپاه را مسئول میدانم. بعد هم امضا کرده بودند. یکی دو ماه قبل از شهادتشان هم وقتی به اصفهان رفته بودند، به من دستور دادند همه ارحام را جمع کنم، میخواهند با آنها صحبت کنند. همه قوم و خویشها را که مرکب از ۴۰، ۵۰ نفر آقا و ۴۰، ۵۰ نفر خانم بودند جمع کردیم. ایشان روی صندلی نشستند و کمی با آنها حرف زدند و گفتند بچهها مرا خوب ببینید که این آخرین سفری است که به اصفهان آمدهام و دیگر برگشتی در کار نیست و من آماده شهادت هستم. همه گریه کردند که حاج آقا تفأل بد نزنید. حاج آقا گفتند نه، شک نکنید. این دفعه آخر است و رفتند کرمانشاه و آن اتفاق افتاد.
از روز شهادت ایشان و بازتابهایش چه خاطراتی دارید؟
سخنران قبل از خطبههای نماز جمعه آقای رستگاری بودند. ایشان از مکه آمده بودند و از حوادث مکه و کتک خوردن حجاج و اتفاقات آنجا برای حاج آقا تعریف کردند. حاج آقا گفته بودند ما امروز سخنران قبل از خطبهها نداریم و شما امروز برو و از این حوادث برای مردم حرف بزن. ایشان هم همین کار را کردند. همچنین ۲۰، ۳۰ نفر از اسرای عراقی در عملیات مسلم بن عقیل را بچههای بسیجی به صف اول نماز جمعه آورده بودند. من مسئول ستاد نماز جمعه بودم و زودتر به آنجا رفتم و برنامه را تنظیم کردم که آقای رستگاری برود و صحبت کند. بعد از شهادت آقای صدوقی، تیم حراست و حفاظت از حاج آقا تقویت شده بود. امام هم روی حفاظت از ایشان عنایت خاصی داشتند، لذا دری را درست کردند که حاج آقا از آنجا بیایند، چون قبل از آن حاج آقا از بین خود مردم عبور میکردند. آن روز من سمت راست حاج آقا و استاندار کرمانشاه سمت چپ ایشان نشسته بودیم. یک صف هم مسئولان کرمانشاه نشسته بودند و پشت سر آنها صفی از اسرای عراقی تشکیل شده بود. حاج آقا همین که نشستند گفتند قیافه اینها به ایرانیها نمیخورد. اینها چه کسانی هستند؟ گفتیم اینها اسرای عملیاتی هستند که دو هفته پیش انجام شد و شما آنجا دعای توسل و زیارت عاشورا خواندید. در همین اثنایی که حاج آقا نشسته بودند و سخنرانی حاج آقا رستگاری تمام شد و داشت از جایگاه نماز جمعه پایین میآمد، حاج آقا بلند شدند که به سمت جایگاه بروند و جمعیت هم بلند شدند و شروع کردند به شعار دادن که «صلی علی محمد یار امام خوش آمد» پسری که سنش ۲۰ سال هم نمیشد و تازه ریش و سبیلش در آمده بود، خودش را مثل یک گرگ درنده از وسط جمعیت عبور داد و انداخت جلو و دستش را دور گردن حاج آقا حلقه کرد. یک لحظه شنیدم که حاج آقا گفت: از من چه میخواهی؟ و هنوز جمله ایشان تمام نشده بود که او ضامن نارنجکی را که در ساق پایش تعبیه کرده بود کشید. انفجار رخ داد و حاج آقا و آن جوانک روی زمین پرت شدند و صدای رگبار محافظان حاج آقا شنیده شد. صدای شیون و زاری و ضجه از همه جا بلند شد. در اثر شدت تیراندازی تمام دیوارها و سقف سوراخ سوراخ شده بود. لباسهای من غرق به خون شده بود.
ضاربان چند نفر بودند؟
در واقع سه منافق با هم تبانی کرده بودند که به حاجآقا حمله کنند. یکی از آنها زودتر از بقیه خودش را در آغوش حاجآقا انداخت و متأسفانه آن جوان لباس بسیجی هم پوشیده بود و کسی حدس نمیزد که منافق باشد. پشت لباسش هم نوشته بود «پیش به سوی جبههها برای فتح کربلا» بعد معلوم شد که هم اسلحه و هم نارنجک داشته است. جلوی در مسجد جامع اسلحهاش را تحویل میدهد، ولی دقت نمیکنند که او را بگردند.
شما صدمه ندیدید؟
اول انفجار کمی موج انفجار مرا گرفت و حالت گیجی داشتم، ولی بعد از یکی دو دقیقه خودم را جمع و جور کردم و بالای سر حاج آقا رساندم و سر ایشان را در بغل گرفتم و محاسنش را بوسیدم. حاج آقا مرتباً زیر لب تکرار میکرد، حسین! حسین! دو روز به محرم مانده بود و ایشان خطبههایی را برای محرم آماده کرده بودند و میخواستند راجع به پیام عاشورا و آثار آن و شخصیت اباعبدالله (ع) صحبت کنند. خلاصه این اتفاق افتاد و متأسفانه ماشین آمبولانس هم نبود و پیکر ایشان را با یک ماشین نیسان حمل کردیم و به بیمارستان طالقانی بردیم. من مطمئن بودم که حاج آقا همان جا در مسجد تمام کرده، چون جراحت فوقالعاده عمیق و وسیعی بود و خون مثل فواره از بدن ایشان بیرون میزد. وقتی حاج آقا را به بیمارستان رساندیم مشخص شد که از دنیا رفتهاند و فردای آن روز هم مراسم تشییع و حمل جنازه به اصفهان صورت گرفت.
ایشان تنها کسی هستند که دو آرامگاه دارند، علت چیست؟
ما بنا به وصیت خودشان شهید محراب را در اصفهان دفن کردیم. اما چند روز پس از شهادت ایشان، وقتی لباسهای غرق به خون ایشان را آوردند و تحویل من دادند دیدم که تکهای از بدن ایشان در آن جا مانده است. برای کسب تکلیف با امام تماس گرفتیم که چه کنیم؟ آیا قبر ایشان را در اصفهان نبش و این تکه را اضافه کنیم؟ فرمودند: خیر در همان کرمانشاه این تکه از بدن را دفن کنید. ما هم همین کار را کردیم و الان سنگ بنای یادبودی از ایشان در کرمانشاه هست که بسیار زیبا هم درست شده و بخشهایی از پیام امام روی بنای محراب مانند آن نوشته شده است. مردم کرمانشاه هم همیشه برای زیارت این قبر میروند و آن را با گلاب میشویند.