سرویس سبک زندگی جوان آنلاین- آیدین تبریزی: شُکر نعمت خوشتر از نعمت بود/ شُکرباره کی سوی نعمت رود/ شکر جان نعمت و نعمت چو پوست/ ز. آنک شکر آرد ترا تا کوی دوست/ نعمت آرد غفلت و شکر انتباه/ صید نعمت کن بدام شکر شاه/ نعمت شکرت کند پرچشم و میر/ تا کنی صد نعمت ایثار فقیر... مولانا در این ابیات به زیبایی و ظرافت به ماهیت شکر و نعمت توجه دارد که میتواند برای ما بسیار درسآموز باشد.
چرا بالاترین نعمت، شکر است؟
اولین حرفی که مولانا در این ابیات طرح میکند این است: «شُکر نعمت خوشتر از نعمت بود»؛ یعنی اگر بخواهیم بین یک نعمت و شکر آن نعمت دست به قیاسی بزنیم شکر نعمت از نعمت زیباتر و خوشتر و اصیلتر است. در ادامه مولانا رابطه این دو را اینگونه بیان میکند: «شُکر، جان نعمت و نعمت چو پوست»؛ در نسبت نعمت و شکر میتوان گفت که شکر به مثابه جان و روح یک نعمت است و نعمت، حکم پوست را دارد و از همین قیاس میتوان متوجه شد که شکر چه جایگاه رفیعی در میان نعمتها دارد. در ادامه مولانا به یک خاصیت دیگر شکر اشاره میکند که چشمگیر و فوقالعاده است: «ز آنک شکر آرد ترا تا کوی دوست/ نعمت آرد غفلت و شکر انتباه / صید نعمت کن بدام شکر شاه»؛ میگوید این نعمتها نیستند که تو را به سمت کوی دوست میبرند. این نعمتها نیستند که تو را آگاه میکنند، اگر اینگونه بود این همه نعمتی که بر سر آدمیان صبح تا شام فرو میریزد باعث میشد که آنها بیدار و آگاه شوند.
گاهی که آدم بلند میشود و مینشیند میگوید اینکه میگویند ما به حول و قوه الهی است که مینشینیم و بلند میشویم معنایی ندارد. این من هستم که مینشینم و برمیخیزم، اما یک روز که بیمار شد و قوت از زانوانش رفت آن وقت متوجه میشود که آن توانها و قوتها از جایی دیگر بوده است. آن وقت زبان به ستایش پروردگار میگشاید و از خواب غفلت بیرون میآید.
در اینجا هم مولانا میگوید اتفاقاً این نعمتها هستند که غفلت میآورند، چون پس از مدتی تو این نعمتها را به خودت نسبت میدهی و میگویی این خانه من است، آن پسر من است، این زن من است، این مال و دارایی من است، آن باغ من است و متوجه نیستی که تو درواقع مالک چیزی نیستی و این نعمتها دیر یا زود از تو گرفته میشود و چیزی که میتواند هر لحظه از انسان سلب شود مالکیت هم در آنجا معنایی نخواهد داشت و مولانا میگوید اگر نعمتها غفلت میآورند این شکر است که میتواند این غفلتها را بزداید و ما را متوجه سرمنشأ نعمتها کند. وقتی من عمیقاً متوجه شدم هر آنچه در اختیار من است در واقع به من داده شده آن وقت رسم سپاس و قدردانی را به جا میآورم.
کسی خانه نبود، اما من به خانه سلام دادم
زیباترین رفتاری که میتواند در ما انسانها پدیدار شود سپاس و شکر است. بیجهت نیست که خلاصه و چکیده و مغز قرآن، فاتحهالکتاب یا سوره حمد است و بیجهت نیست که سوره حمد با الحمدلله رب العالمین شروع میشود. زیبا نیست که عصاره و چکیده وحی را در حمد چکاندهاند؟ و آیا این تکاندهنده نیست که اگر انسان به مقام حمد، ستایش و سپاس نرسد در واقع نتوانسته است آن روح انسانی را در خود بیدار کند. ما در طول روز فرصتهای بیشماری برای درونی کردن سپاس از پروردگار و موجودات داریم. یکی از دوستان من میگفت: من هر وقت به خانه میآیم و میبینم کسی در خانه نیست به خانه خالی هم سلام میدهم، چون حس خوبی به من میدهد و تردید نکنید که سلام دادن حتی به خانه بدون هم خانه هم حال شما را خوب میکند، چون این سلام و این قدردانی از سقفی که بالای سر من است و مرا در سرما و گرما محافظت میکند و امکان استراحت و جانی تازه به من میدهد. حتی از اشیای به ظاهر بیجان هم میتوان قدردانی کرد. من گاهی به کیلومترشمار ماشینم نگاه میکنم و به ماشینم میگویم عجب تو ماشین خوبی هستی که چهار دور ما را دور زمین چرخاندهای و یک بار هم ما را در جاده نگذاشتهای، ممنون هستم ماشین خوب من. ممکن است که کسی به من نگاه کند و بگوید این دیگر چه آدم دیوانهای است، بالاخانهاش را اجاره داده است. مگر شیء بیجان این چیزها را میفهمد ولی اگر دقیق نگاه کنیم میبینیم هیچ چیز در این عالم بیجان نیست. اولاً که آن فلز و آن اتصالات حرکتهای ملکولی و اتمی دارند که اگر آن حرکتها نباشد آن ماشین فرو میریزد و در ثانی جانی آن ماشین را طراحی کرده و ساخته و چطور یک جاندار میتواند شیء بیجان بسازد؟ وقتی من با گیاه خودم حرف بزنم و از بودن او که سبزی و رنگ را به خانه من آورده قدردانی کنم آیا او متوجه نمیشود؟ آیا حال خانه من فرق نخواهد کرد؟ وقتی شما به یک دوست و همکارتان که لباس زیبایی پوشیده میگویید چقدر لباست زیباست و چقدر به تو میآید آیا حال آن آدم و حال تو بعد از این جمله با چند لحظه پیش متفاوت نمیشود؟ وقتی کسی کار خوبی میکند و دیگری به رسم قدردانی از او تشکر میکند آیا حال آنها بعد از این قدردانیها بهتر نمیشود؟ آیا بومرنگ این قدردانی و سپاس به سرعت سمت فرستندهاش برنمیگردد؟ وقتی من هر وقت که متوجه میشوم فهرستی از آنچه در زندگی به من داده شده را میشمارم و به خدا میگویم میدانم که منشأ این داشتنها و نعمتها من نیستم، من همسرم را نیافریدهام، من پسرم را نیافریدهام، من همه چیزهای خوبی که در زندگی دارم را نیافریدهام، آیا رابطه من با زندگی زیباتر، صمیمیتر و عاشقانهتر نخواهد شد؟
آن چوب را به خاکها میزنند نه به فرش
حتی اگر اتفاق به ظاهر ناخوشایندی برای ما روی میدهد اگر از این زاویه به آن نگاه کنیم که خیری پنهان در این اتفاق است همان درد و مصیبت به یک نعمت بزرگ تبدیل میشود یا بهتر است بگوییم آن مصیبت یک نعمت است، فقط در نگاه من صورت واقعی خود را مییابد. این سردرد آمده است که به من گوشزد کند این بدن چرخانندهای دارد، این بیماری که مرا ناتوان کرده به طوری که زانوانم سست شده آمده به من بگوید من به حول و قوهای دیگر بلند میشوم و مینشینم در آن صورت همه این دردها هم صورتی از نعمتها خواهند بود، چون بزرگترین نعمت بیداری و آگاهی است و بزرگترین بلایی که میتواند سر آدم بیاید بلای غفلت و جهل است و مگر جز این است که بسیاری از بیداریها و آگاهیها زمانی روی میدهد که ما وسط یک بحران و تنگنا قرار گرفتهایم، وسط یک درد بزرگ، آنگاه همان درد ما را تکان داده و همه آن ناخالصیهایی که در ما خانه کرده بوده برمیخیزد، مثل چوبی که به یک فرش میزنند تا خاکهایش ریخته شود. از دور این طور به نظر میرسد که چوب را به فرش میزنند، اما فرش عزیز است آن چوب را به خاکها میزنند که خاکها و ناخالصیها و چرکها فرو بریزد و فرش سبکتر و زیباتر شود.