کتاب «راز درخت کاج» به قلم معصومه رامهرمزی به رشتهتحریر درآمده و به همت نشر شاهد منتشر شده است. این کتاب روایت زندگی شهیده «زینب کمایی» است که متولد آبادان بوده و در سن ۱۴ سالگی در روز اول فروردین ماه سال ۱۳۶۱ در شاهین شهر اصفهان توسط منافقین به شهادت میرسد. به مناسبت انتخاب این شهیده به عنوان شهیده شاخص کشوری، نگاهی به داشتههای این کتاب داریم.
خودسازیهای زینب
در کتاب «راز درخت کاج» مادر، خواهران، برادر و دوست شهیده زینب کمایی راوی قصههای او هستند که در نوع خود بینظیر است. معصومه نویسنده این کتاب همسن و همشهری زینب است و مانند قهرمان داستان، شرایط روزهای اول جنگ را درک کرده است. موضوع نخست آن که ریشههای تربیتی زینب و خودسازیهای این شهیده، او را به جایگاهی رسانده که مورد توجه نویسنده قرار میگیرد و از سوی دیگر او یک مهاجر جنگی است و در این کتاب به این موضوع نیز پرداخته میشود. زینب تحت تربیت مادر و محیط مدرسه در دفترچه خود، جدولی با عنوان خودسازی ترسیم میکند. اینکه علاوه بر خانواده، شخصیتی، چون معلم و مدرسه نیز میتواند در تربیت یک شخص مؤثر باشد، در این کتاب مورد توجه قرار گرفته است.
میوههای کاج
نام کتاب برگرفته از خلاقیت نویسنده است. زینب کمایی در زمان حیاتش تعدادی میوه درخت کاج را در کشوی میزش میگذارد که اعضای خانواده تا قبل از شهادتش نمیدانستند علت این کار زینب چه بوده است! آنها بعد از شهادت زینب با مطالعه دفترش بیش از بیش او را شناختند و راز آن میوههای درخت کاج را کشف کردند. زینب این میوهها را از زیر درختهای کاج گلزار شهدای اصفهان جمعآوری کرده بود. در نهایت پیکرش هم زیر یکی از همان درختهای کاج به خاک سپرده شد. بر همین اساس نویسنده با تأیید خانواده نام «راز درخت کاج» را برای کتاب خود برگزید.
زینب کمایی در شب اول فروردین سال ۱۳۶۱ هنگام بازگشت از مسجد محلشان، توسط منافقین ربوده شد و بعد از سه روز پیکر پاکش در حالی که در میان خروارها خاک مدفون شده بود، کشف شد. منافقین چادر زینب را به گردنش میپیچند و او را به شهادت میرسانند. پیکر مطهر زینب با ۳۶۰ شهید عملیات «فتحالمبین» در اصفهان تشییع و در گلستان شهدای این شهر به خاک سپرده شد.
در فصلی از کتاب که در مورد جنگ است، میخوانیم: «وقتی به خانه رسیدیم، متوجه شدیم که تعداد زیادی از رزمندهها در خانه ما هستند؛ در خانه باز بود... ما بیرون خانه توی کوچه نشستیم تا همه بسیجیها از خانه خارج شدند و به مسجد رفتند. از رفتن رزمندهها خیلی ناراحت شدیم. آنها خیلی از ما خجالت کشیدند؛ تمام فرشها واکسی شده بود و رختخوابها کثیف بود. معلوم بود که گروه گروه به خانه میآمدند و بعد از استراحت میرفتند. از دور که نگاهشان میکردم برای همه آنها دعا و خدا را شکر کردم که خانه و زندگی ما هم در خدمت جنگ بود.
خدا میدانست که ما جای دیگری نداشتیم و مجبور بودیم به آن خانه برگردیم، وگرنه راضی به رفتن رزمندهها نمیشدیم. مینا و زینب توی اتاقها میچرخیدند و آنجا را مثل خانه خدا طواف میکردند. مادر خیلی از برگشتن به آبادان خوشحال بود. خانه حسابی کثیف و به هم ریخته بود...»