کد خبر: 939863
تاریخ انتشار: ۰۹ دی ۱۳۹۷ - ۰۸:۳۷
گفت‌وگوی «جوان» با خواهر شهید مفقودالاثر محمد مهدیلو
سال 65 بود که برادرم در مرز شلمچه مفقود شد. از همان زمان که 32 سال می‌گذرد، چشم‌انتظارم تا او بیاید. پدر و مادرمان که مرحوم شدند، ولی من هنوز منتظرم داداش محمد در را باز کند و به خانه بیاید
فریده موسوی
سرویس پایداری جوان آنلاین: اواخر سال ۸۲ بود که اعلام شد دیگر هیچ اسیر مفقودالاثری نداریم و از این پس هر کدام از رزمندگان دفاع مقدس که تعیین تکلیف نشده‌اند، جزو آمار شهدا به حساب می‌آیند. با این وجود پیش می‌آید که وقتی به گفت‌وگو با خانواده شهدای مفقود می‌پردازیم، همچنان امید به بازگشت عزیزشان دارند و انتظار را سرلوحه زندگی‌شان قرار می‌دهند. وقتی قرار شد با طرلان مهدیلو، خواهر شهید محمد مهدیلو گفت‌وگو کنیم، نمی‌خواست از برادرش به عنوان یک شهید یاد کند. او که اکنون نزدیک به ۷۰ سال دارد، همچنان آرزومند است روزی برادرش از راه برسد و او را از چشم‌انتظاری برهاند. روایت‌های این خواهر شهید را پیش رو دارید.

شلوغِ محله

در خانواده‌مان سه خواهر و دو برادر بودیم. محمد ته‌تغاری بود. سال ۱۳۳۸ به دنیا آمد. فاصله زیادی نسبت به هم داشتیم. به همین خاطر هم برایش خواهر بودم و هم به نوعی برایش مادری می‌کردم. محمد بچه پر شور و شری بود. زیاد پیش می‌آمد که شیشه همسایه‌ها را می‌شکست و بنده خدا پدرم خسارتش را پرداخت می‌کرد. یا با بچه‌های دیگر دعوا می‌کرد و آتش می‌سوزاند! فکر می‌کردیم او بزرگ شود چه اعجوبه‌ای از کار در می‌آید، اما وقتی بزرگ‌تر شد، کاملاً اخلاقش عوض شد. آرام و سر به زیر شد و دیگر کاری به کار کسی نداشت. آنقدر که او به پدر و مادرمان احترام می‌گذاشت، هیچ کدام از ما نمی‌گذاشتیم. حتی وقتی برادر بزرگ‌ترمان هنگام گفت‌وگو با والدینمان صدایش را بلند می‌کرد، محمد به او تذکر می‌داد که احترامشان را داشته باشد.

داماد ۱۸ ساله

برادرم خیلی زود درس و مدرسه را رها کرد و برای خودش شغلی دست و پا کرد. چون زود مرد شده بود، مادرم هم دست به کار شد و در ۱۸ سالگی برادرم را داماد کردیم. شغل محمد نقاشی ساختمان بود. با پول کارگری برای خودش خانه‌ای در اطراف اسلامشهر خرید و بعد به کرج نقل مکان کرد. خدا به او و همسرش سه فرزند داد؛ دو دختر و یک پسر. محمد در بیست و چند سالگی یک مرد به تمام معنا شده بود، اما وقتی جنگ شروع شد، تصمیم گرفت به جبهه برود. گفتیم تو الان پدر سه فرزند هستی، بهتر است بالای سر بچه‌هایت باشی، در پاسخ گفت: الان وقت این نیست که فقط به فکر خانواده‌مان باشیم. خیلی از رزمنده‌ها زن و بچه دارند و من تنها این شرایط را ندارم. باید بروم و عاقبت هم رفت.

از زاهدان تا خرمشهر

برادرم قصد خدمت به انقلاب را داشت، بنابراین هر کجا که احساس نیاز می‌شد می‌رفت. اول به زاهدان اعزام شد. اوایل جنگ اشرار از وضعیت جنگی سوء استفاده می‌کردند و در استان سیستان و بلوچستان فتنه می‌کردند. محمد در اولین اعزام‌هایش به آنجا رفت. بعد از مدتی به جبهه جنوب و خرمشهر رفت. سر هم بیشتر از دو سال در مناطق عملیاتی خدمت کرد. خیلی به خانواده وابستگی داشت، اما خب وجدانش اجازه نمی‌داد که در شهر و پیش خانواده بماند. الان که فکرش را می‌کنم می‌بینم چه دل بزرگی داشت که زن و سه تا بچه قد و نیم قدش را رها کرد و به جبهه رفت.

۳۲ سال چشم‌انتظاری

سال ۶۵ بود که برادرم در مرز شلمچه مفقود شد. از همان زمان که ۳۲ سال می‌گذرد، چشم‌انتظارم تا او بیاید. پدر و مادرمان که مرحوم شدند، ولی من هنوز منتظرم داداش محمد در را باز کند و به خانه بیاید. غم انتظار محمد، والدینمان را خیلی زود از بین برد. من ماندم و غم برادری که از کودکی برایش مادری کردم. یادم است وقتی محمد به مدرسه می‌رفت، خودم کیف و کتاب‌هایش را جمع و جور و بدرقه‌اش می‌کردم. همیشه می‌گفتم الهی دکتر بشوی و او هم می‌خندید. یک بار کیفش را پر از نقل و نبات کردم. توی مدرسه وقتی محمد کیفش را درمی‌آورد، نقل‌ها بیرون می‌ریزند و همکلاسی‌هایش می‌خندند. آن روز به من گفت: اینقدر لوسم نکن. بچه‌ها بهم می‌خندند ولی من دلم راضی نمی‌شد و هر بار بیشتر به او توجه می‌کردم. الان که بیش از ۳۰ سال از رفتن محمد گذشته، می‌گویند او شهید شده است، اما من همچنان منتظرم که داداش محمد بیاید و ان‌شاءالله به این زودی‌ها بازمی‌گردد!
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار