سرویس پایداری جوان آنلاین: دفاع مقدس مثل هر رویداد دیگری وجوه مختلفی دارد. از پشت جبهه گرفته تا میدان جنگ و اسارت، هر کدام حال و هوای خودش را دارد. در این میان ادبیات اسارت، دنیایی است گسترده که با بازگشت آزادگان و انتشار خاطراتشان، طرفداران خاص خود را پیدا کرده است. اسرا در شرایط دهشتناک اردوگاههای دشمن، خاطراتی دارند که نسل جوان را درگیر خود میکند. این خاطرات از ایستادگی در عین مظلومیت سخن میگویند. از کسانی که با دستهای بسته مقابل شکنجهگرهایشان مقاومت میکردند. اخیراً که با محمد مهد یکی از آزادگان دفاع مقدس گفتوگو کردیم، خاطراتی از اردوگاه مفقودین تکریت ۱۱ برایمان تعریف کرد که بخشهایی از آن را به مرور تقدیم حضورتان میکنیم. خوانندگان گرامی توجه داشته باشند که در تکریت ۱۱ سختترین شرایط بر اسرای ایرانی حکمفرما بود.
روزهای تکراری
در اردوگاه تکریت ۱۱ هیچ امکاناتی در اختیار اسرا قرار نمیگرفت. آنجا روزهای تکراری و پر از اتلاف وقت را داشتیم. البته آزار و اذیتها و آمارگیریها و کتک زدنها جای خود داشت. ما به این رفتارهای زننده سربازان دشمن هم عادت کرده بودیم و جزو مکررات روزمرهمان شده بود. روزهای تکراری و بیکاری در حالی احاطهمان میکردند که اکثر بچهها در سنین جوانی و حتی نوجوانی قرار داشتند. انرژی جوانی باعث شده بود ته دل خیلی از ما آرزوی پیدا کردن یک سرگرمی ساده تبدیل به عقده شود. خودم بارها آرزو میکردم کاش یک وسیلهای بود تا با آن به صورت دستهجمعی مشغول میشدیم و بازی میکردیم. یک بار که تعدادی از بچههای اردوگاه برای بیگاری به بیرون از اردوگاه رفتند، به صورت اتفاقی یک تیوپ پیدا اتومبیل کردند. از نگهبانها تقاضا کردند اگر میشود آن تیوپ را با خودشان به داخل اردوگاه بیاورند. چون تیوپ یک وسیله ساده و بیمصرف بود، سربازهای عراقی اجازه دادند و بچهها آن را به داخل اردوگاه آوردند.
توپ چهل تکه
راست است که میگویند محدودیت خلاقیت به همراه دارد. بچهها آن تکه تیوپ را برداشتند و تکه تکه کردند. بعد دوباره آن را دوختند و به شکل یک توپ چهل تکه درآوردند. داخلش را هم پر از ابر کردند. البته این خاطره را که تعریف میکنم مربوط به اواخر دوران اسارتمان است. زمانی که سختگیری بعثیها نسبت به اسرای مفقود تکریت ۱۱ کمتر شده بود. خلاصه توپ که آماده شد، بچهها یارکشی کردند و چند تیم فوتبال تشکیل شد. از آن روز به بعد تیمهای فوتبال اسرا مرتب با هم بازی میکردند، اما یک اشکال عمده وجود داشت. این توپ بادی نبود و وزن زیادی داشت. هر کس یک شوت به آن میزد، پاهایش گزگز میکرد. گاهی هم پاره میشد و ابرهای داخلش بیرون میزد. حالا باید میدودیم دنبال ابرها و دوباره جمعشان میکردیم و میریختیم داخل توپ و باز میدوختیمش.
تور کهنه
خلاصه چند وقتی با این توپ سرگرم شدیم تا اینکه بچهها با جمع کردن بنهای پولشان این بنها را به مسئول فروشگاه دادند و درخواست کردند برای آنها یک توپ بخرد و بیاورد. مسئول فروشگاه پولها را گرفت و بدقولی هم نکرد. رفت و چند وقت بعد یک توپ والیبال و یک توپ فوتبال برایمان خرید. حالا هم میتوانستیم فوتبال بازی کنیم و هم والیبال.
وقتی که توپ والیبال مهیا شد، خدا هم اسبابش را جور کرد. بچههایی که برای بیگاری میرفتند، تور کهنه و پارهای را از داخل پادگان عراقی پیدا کردند و آن را به داخل اردوگاه آوردند. همگی شروع به وصله و پینه زدن تور کردیم. آن قدر دوختیمش که از رو رفت و شکل و شمایل یک تور درست و حسابی والیبال به خودش گرفت. از آن به بعد بازی والیبالمان هم جور شد. هرچند بعثیها خیلی از روزها به بهانههای مختلف به سرگرمی بچهها گیر میدادند و مانع میشدند. گاهی آنقدر گرم بازی میشدیم که اسارت یادمان میرفت. اما درست در همین لحظه سرباز عراقی داد میکشید و بهانهای برای خراب کردن بازیمان جور میکرد. در واقع بعثیها نمیخواستند خوشحالی ما را ببینند و هر بار به بهانهای اذیتمان میکردند. ما هم از رو نمیرفتیم و کار خودمان را میکردیم.