کد خبر: 942994
تعداد نظرات: ۴ نظر
تاریخ انتشار: ۰۱ بهمن ۱۳۹۷ - ۱۳:۱۹
یك روز در دانشگاه دیدم گروهی جمع شده‌اند و شعار می‌دادند، رفتم جلو تا ببینم چه می‌گویند؟ دیدم علیه شخصی به نام «شاه» شعار می‌دهند. فهمیدم كه این افراد ایرانی هستند و همان‌جا بود كه با ایران آشنا شدم.
جوان آنلاین: از مرضیه هاشمی، این روزها زیاد شنیده‌ایم. همه خواهان آن هستند كه این خبرنگار ایرانی - آمریكایی شبكه تلویزیونی پرس‌‌تی‌وی كه در بند رژیم ایالات متحده آمریكاست زودتر آزاد شود. خبرنگار زنی كه بازداشت او سبب شد به سرعت در كانون توجهات قرار گیرد و خیلی‌ها كه تصویر مجری سیاهپوست شبكه انگلیسی‌زبان ایران برایشان آشنا بود بپرسند او كیست؟ در مورد مرضیه هاشمی، احتمالا چیزهایی شنیده‌اید اما روایت خود او از زندگی‌اش جذابیت دیگری دارد. آنچه می‌خوانید داستان كوتاه زندگی «ملانی فرانكلین» است كه بعد از 22 سال به مرضیه هاشمی تغییر نام داد. او در این روایت كه برنامه «اقیانوس آرام» آن را پخش كرد، از فراز و فرودهای زندگی یك زن سیاهپوست تازه‌مسلمان كه دلداده انقلاب ایران شده می‌گوید. با ما همراه مرضیه هاشمی در این روایت باشید.
من مرضیه یك سیاهپوست هستم
من مرضیه هاشمی، یك آمریكایی و مستندساز هستم. یك اتفاق عجیب برایم پیش آمد. 
یادم هست وقتی كلاس اول بودم هنوز در برخی ایالت‌های آمریكا، سیاهپوستان و سفیدپوستان از هم جدا بودند و برای همین ما از سفیدپوستان جدا بودیم، اما وقتی به كلاس دوم رفتم، آمدند و گفتند دیگر نیازی به جدا بودن سیاهان و سفیدان نیست و همه كنار هم می‌توانند بنشینند.
یك روز معلم گفت همه غیر از «ملانی» بایستند. من كه یك بچه كلاس دومی بودم گفتم مگر من با بقیه چه فرقی دارم؟ آن معلم چه هدفی داشت؟ تمایزدهی بین من و سفیدپوستان!
آن تجربه در سنین كودكی باعث شد من تلاش كنم خودم را ثابت كنم كه «می‌توانم» و همین هم شد.

زندگی بالا و پایین دارد
هیچ‌وقت فراموش نمی‌كنم، یك روز می‌خواستم غذا درست كنم، خب من هم بلد نبودم، چون من فقط درس خوانده بودم و از مادرم یاد نگرفته بودم. یك همبرگر درست كردم و به شوهرم دادم. گفت این چیست؟ گفتم مگر نمی‌دانی، این همبرگر است. گفت همبرگر گرد است، ولی این گرد نیست. گفتم حالا خب! البته مرد خوبی بود... .
از ابتدا گفتم كه زندگی خیلی بالا و پایین دارد و بعضی از تجربه‌های تلخ را كه در زندگی می‌چشیم بعدا در زندگی به كارمان می‌آید.

من یك انسانم نه یك مداد رنگی!
در یك خانواده مذهبی مسیحی بزرگ شدم و هر یكشنبه كلیسا بودم. پدر من همیشه سروقت در كلیسا ما را حاضر می‌كرد و بسیار در این امور منظم و مقید بودیم. من همیشه در مورد ادیان و از جمله مسیحیت سؤال داشتم و جست‌وجو می‌كردم. شاید به خاطر همین وقتی به دانشگاه رفتم وارد رشته‌ای جست‌وجوگرانه یعنی رسانه شدم. من در این رشته یاد گرفتم باید با افراد مختلف گفت‌وگو كرد و سخنان مختلف را شنید. آن زمان در دانشگاه، كلا یك درصد سیاهپوست بودند و همگی سفید بودند.
روز اول وقتی من رفتم خوابگاه،‌ هم‌اتاقی‌ام رفت بیرون. بعد‌از‌ظهر به من گفتند ایشان نمی‌خواهند با یك سیاهپوست هم‌اتاق باشند! انگار من یك مداد رنگی بودم، در حالی كه ما انسانیم، ولی من به این فضا عادت داشتم چون از همان بچگی تجربه چنین رفتارهایی را داشتم ولی دانشجویان سیاهپوستی كه از محیط‌های مخصوص سیاهان آمده بودند، خیلی اذیت می‌شدند.

مشكلات من و مادرشوهرم
اتفاقی پیش آمد كه مادر‌شوهر و پدر‌شوهر من آمدند آمریكا. آنها آمدند، كه من برای كاری منزل نبودم و آنها را برای اولین‌بار در فرودگاه دیدم و شش ماه پیش ما بودند. من فارسی نمی‌توانستم حرف بزنم و آنها انگلیسی نمی‌دانستند. شوهرم ترجمه می‌كرد و گاهی از ترجمه كردن خسته می‌شد.

ایران آرزوی من بود
من به ایران آمدم. از انقلاب اسلامی كه جرقه اولیه را زد، ایران آرزوی من بود. من وقتی از فرودگاه به میدان آزادی رسیدم گفتم «اوه مای گاد!»

خانواده در ایران پررنگ است
نوجوان امروز ایران و آمریكا به خاطر تحولات جهان بسیار به هم نزدیك هستند كه این مسأله می‌تواند هم مثبت باشد و هم منفی. البته ساختار خانواده در ایران محكم‌تر از دیگر نقاط است، ولی می‌ترسم؛ چون سرعت تغییرات بسیار زیاد بوده و این استحكام در حال كمرنگ شدن است.

امام قهرمان زندگی‌ام بود
من اگر بخواهم یك قهرمان برای زندگی‌ام انتخاب كنم امام خمینی(ره) است. وقتی مسلمان شدم و تصاویر امام را در جماران دیدم كه مردم برای ایشان گریه می‌كنند، این موضوع برای من كه فرهنگی متفاوت داشتم خیلی عجیب بود تا این‌كه خودم به ایران آمدم و یك روز به دیدن ایشان رفتم، وقتی امام از در وارد شدند خودم زار زار از دیدن ایشان گریه كردم! دست خودم نبود، امام خیلی زندگی‌ام را عوض كرد.

انقلابی به نام خدا
من خیلی در مورد انقلاب‌ها و عدالت در سراسر دنیا مطالعه می‌كردم و دنبال این مسائل بودم. در این زمینه‌ها هم زیاد می‌خواندم، اما یك چیزی تنم را می‌لرزاند و آن هم این كه انقلابیون كشورهایی مثل چین، كوبا و ... می‌گفتند خدایی وجود ندارد و همین باعث شد قدری از آن فضا فاصله بگیرم.
یك روز در دانشگاه دیدم گروهی جمع شده‌اند و شعار می‌دادند، رفتم جلو تا ببینم چه می‌گویند؟ دیدم علیه شخصی به نام «شاه» شعار می‌دهند. فهمیدم كه این افراد ایرانی هستند و همان‌جا بود كه با ایران آشنا شدم.
بعد از چند وقت انقلاب شد، در رسانه‌ها می‌دیدم كه یك پیرمرد در ایران جلو افتاده و میلیون‌ها جوان دنبال این پیرمرد راه افتاده‌اند، چیزی كه برایم عجیب و جالب بود. با تحقیقات مختلف دیدم یك حركت انقلابی عدالتخواهانه سیاسی راه افتاده كه خدا هم در آن وجود دارد.
ناگهان دیدم مسلمان شده‌ام!
برای فهمیدن این حركت مردم ایران، به سراغ قرآن رفتم و همان زمان برای اولین بار انجیل را هم كامل خواندم و فاصله بین این دو كتاب را كاملا متوجه شدم.
بعد از دو سال، دیدم من كه فقط به خاطر فهمیدن انقلاب ایران به دنبال فهم قرآن رفته بودم حالا به سمت اسلام گرایش پیدا كرده بودم! جوانی 22 ساله بودم كه مسلمان شدم، اما نمی‌دانستم كه اسلام چقدر زندگی‌ام را عوض می‌كند. از لباس، رفتار، سرگرمی و همه شؤونات زندگی‌ام تغییر كرد.
روز شنبه مسلمان شدم و روز دوشنبه با روسری سر كلاس رفتم، استادم گفت چه خبره؟ گفتم هیچی! من مسلمان شدم. همه دانشجویان برگشتند و چپ چپ من را نگاه كردند!

انتخاب‌های سخت!
شما تصور كنید مادری كه دیروز برای من غذا می‌پخت و من با لذت می‌خوردم امروز دیگر نمی‌توانم غذایش را بخورم، چون با گوشت خوك پخت شده و گوشت آن بر من حرام شده است، یا ذبح اسلامی نیست. چطور می‌توانید به مادری كه این همه برای پخت آن غذا زحمت كشیده بگویید عذرخواهی می‌كنم نمی‌توانم بخورم، آن روز فقط سالاد خوردم. آن هم در شرایطی كه بعد مدت‌ها به خانه بازگشته بودم و او غذاهایی كه دوست داشتم را برایم آماده كرده بود ولی من نمی‌خوردم.
دوستان قبلی‌ام را به مرور از دست دادم و كم‌كم دوستان دیگری پیدا كردم.

استخاره برای ازدواج با یك سیاه
یك روز در مركز اسلامی بودم و مرد خوشتیپی را دیدم كه آنجا بود. اتفاقا او درباره من هم با افراد آنجا صحبت كرده بود و بالاخره با هم ارتباط برقرار كردیم. او یك مرد ایرانی بود كه از من خواستگاری كرد. زنگ زد به مادر و پدرش و توضیح داد. اولین چیزی كه گفتند این بود كه نمی‌توانی یك دختر سفیدپوست بگیری؟ این دیدگاه ایرانی است، مثلا وقتی بچه به دنیا می‌آید سفید است، همه می‌گویند به‌به چه سفید زیبایی، ولی وقتی سیاه باشد می‌گویند اوه اوه بچه سیاه!
همسرم به مادرش گفته بود، این چه حرفی است، او مسلمان است. مادرش هم گفته بود نه من هم مسأله‌ای ندارم با این موضوع و قرار شد استخاره كنند كه قرآن گفته بود تعجیل كن!

شیرینی‌های زودگذر
طی یك سال و نیم من سه عزیز از دست دادم. مادر، پدر و شوهرم را از دست دادم. من ایران بودم كه شوهرم در آمریكا تصادف كرد و فوت شد. پسر بزرگم 17سالش بود.
برای این‌كه بگویم زندگی چقدر زود تغییر می‌كند باید یادآوری كنم كه این هفته با همسرم و بچه‌ها در شهربازی خوش بودیم، ولی هفته بعدش در بیمارستان بالای سر جنازه همسرم بودم و خداحافظی می‌كردم.

ارزش هرچیزی به سختی آن است
زندگی آسان نیست. فراموش نكنید چیزی كه آسان به دست می‌آورید ارزشمند نیست، با سختی انسان ساخته می‌شود و چون خودم را به سختی به دست آورده‌ام این حرف را می‌زنم. خیلی خدا به آدم كمك می‌كند. وقتی اتفاقی پیش آمد نباید بگوییم چرا من؟ 
غیر قابل انتشار: ۳
در انتظار بررسی: ۰
انتشار یافته: ۴
تناز
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۰:۱۵ - ۱۳۹۹/۰۹/۱۸
6
16
داستان جالبی بود
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۲:۴۰ - ۱۳۹۹/۱۰/۰۱
1
10
من واقعا لذت بردم
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۰:۰۰ - ۱۳۹۹/۱۰/۰۵
1
6
عالی بود
ناشناس
|
Iran (Islamic Republic of)
|
۲۲:۲۱ - ۱۴۰۱/۱۰/۰۲
0
1
داستان زیبا اما غم انگیز
نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار