سرویس ایثار و مقاومت جوان آنلاین: «وقتی به شهادت رسیدم هیچ کوچه یا خیابانی را به نام من نکنید. چون من نه به خاطر نام که برای دین و مملکتم راه جهاد را انتخاب کردم. اگر شهید شدم، اجرش را از خدا میگیرم.» این جملات بخشی از وصیتنامه شهید ابراهیم عبدی از شهدای دفاع مقدس است. رزمندهای که در وصیتنامهاش به خوبی مشخص میکند سربازان ولایت چه انگیزهها و اهدافی را دنبال میکردند و چرا اکنون که سالها از اتمام دفاع مقدس میگذرد، باز باید آنها را شناخت و به نسلهای جوانتر معرفی کرد. روایتهای حاجیبه عبدی خواهر شهید ابراهیم عبدی را در گفتوگو با «جوان» پیشرو دارید.
دوقلوها
من و ابراهیم فقط یکسال فاصله سنی داشتیم. او متولد سال ۴۴ بود و من متولد سال ۴۵. فاصله سنی کم و شباهت ظاهریمان باعث میشد همه فکر کنند دوقلو هستیم. از کودکی با هم قد کشیدیم و بزرگ شدیم و همدیگر را خیلی دوست داشتیم. هیچ خاطره کودکی ندارم که ابراهیم یک پای آن نباشد. ما یک خانواده پر جمیعت با هشت برادر و دو خواهر بودیم. با احتساب پدر و مادرمان ۱۲ نفر میشدیم. پدرم با کارگری و رزق حلال خانواده را اداره میکرد. کم داشتیم، اما خوش بودیم. یادم است وقتی به دبستان رفتیم، ابراهیم درسش خوب بود و به من در درسهایم کمک میکرد. پسر بچهها خیلی شیطان و بازیگوش بودند، اما ابراهیم بچه آرام و خوبی بود. به یاد ندارم که نه من و نه کسی دیگر را اذیت کرده باشد. روحیه خاصی داشت و هر چه بزرگتر میشد، آرامش و متانتش بیشتر میشد.
بزرگ شده مسجد
پدرم مرحوم حاج عبدالله عبدی، بانی یک مسجد بود و کلید مسجد همیشه پیش او بود. ابراهیم از بچگی همراه پدرم به مسجد میرفت و کارهای آنجا را انجام میداد. تقید به انجام امور مذهبی مثل نماز، روزه و قرائت قرآن را هم از محیط مسجد یاد گرفت. همیشه نمازش را در مسجد میخواند. عادت خوبی که ابراهیم داشت، این بود که زیاد مطالعه میکرد. در کتابخانه مسجد کتابهای زیادی برای مطالعه بود، هم آنها را میخواند و هم کتابهایی را که تهیه میکرد بعد از مطالعه به کتابخانه مسجد هدیه میداد. ابراهیم و هممحلیهایمان که دوران جوانیشان مقارن با اوایل انقلاب بود، بچههای فعالی بودند. در اعیاد مذهبی خصوصاً نیمه شعبان خیلی فعالیت میکردند و کوچه و خیابان را ریسه میبستند. خیلی از این جوانها وارد بسیج شدند و جبهه رفتن را از حضور در بسیج آغاز کردند.
روزنامهفروش
ابراهیم دکه روزنامهفروشی داشت. غیر از روزنامه در دکهاش اسباببازی هم میفروخت. وقتی میخواست به جبهه برود، حرف جالبی زد. گفت: اگر شهید شدم، اسباب بازیها را نفروشید، به بچههای بیبضاعت بدهید. همین طور هم شد. بعد از شهادتش اسباب بازیها را به روستا بردیم و بین بچههای روستایی تقسیم کردیم. سال ۶۲ بود که برادرم به جبهه رفت. زمانی که برای جبهه ثبتنام کرد، پدر و مادرم راضی نبودند، ولی ابراهیم با اصرار آنها را راضی کرد. روزی که از خانه خارج میشد، فکرش را نمیکردیم بازگشتش طولانی شود. او رفت و در جریان عملیات والفجر ۲ مفقود شد. تا مدتی امید داشتیم که برگردد، ولی تا ۱۲ سال خبری از او نشد. سال ۶۲ رفت و سال ۷۴ چند استخوان تحویلمان دادند و گفتند این عزیزتان است.
سال پر حادثه
پدرم اردیبهشت سال ۷۴ درگذشت. سالها در انتظار بازگشت پسرش بود و در حالی فوت کرد که چند ماه بعد، آبان ماه ۷۴ پیکر برادرم تفحص شد و به خانه برگشت. مادرم فرزندش را دید، اما او هم تنها ۱۰ روز پس از بازگشت پیکر ابراهیم، به طور ناگهانی فوت کرد. گویا در این دنیا مانده بود تا برای آخرین بار هم که شده، فرزندش را ببیند. ابراهیم برای رضای خدا به جبهه رفت و خدا هم اجرش را با شهادت داد. برادرم در وصیتنامهاش نوشته بود: «وقتی به شهادت رسیدم هیچ کوچه یا خیابانی را به نام من نکنید. چون من نه به خاطر نام که برای دین و مملکتم راه جهاد را انتخاب کردم. اگر شهید شدم، اجرش را از خدا میگیرم.»