سرویس ایثار و مقاومت جوانآنلاین: «شمس الله بهاری» از نیروهای ارتش در دسته شناسایی است که در جریان عملیات فتح المبین، الی بیت المقدس و رمضان حضور داشت. وی خاطرات خواندنی و گهگاه طنزآمیزی از جبهه دارد که بخشی از خاطرات مربوط به عملیات آزادسازی خرمشهر را در ادامه می¬خوانیم.
آقای بهاری از چه سالی به جبهه رفتید؟
من از ۱۸ بهمن ۱۳۵۹ دوره خدمت سربازیام آغاز شدویک ماه و چند روز در آموزشی بودیم که فقط به ما تیراندازی یاد دادند؛ به گردان دژرفتم؛ پادگان دژ خرمشهرهمان اوایل جنگ توسط بعثیها اشغال شده بود.
وقتی وارد گردان شدم از من پرسیدند که «چه کاری بلد هستی؟» من هم گفتم «کارهای الکتریکی بلدم»؛ گفتند «پس میتوانی با تلفن و بی سیم خوب کار کنی؟» من هم گفتم «یاد میگیریم» بعد من شدم بی سیم چی لشکر ۹۲ زرهی گردان دژ خرمشهر. بعد از مدتی هم بی سیم چی دسته شناسایی شدم.
من در مناطقی از جمله ذوالفقاری آبادان، میدان تیر، دب حردان، تپه های الله اکبر و چذابه حضور داشتم.
نخستین عملیات بزرگی که شرکت کردم، عملیات فتح المبین بود که در این عملیات، به همراه نیروهای دیگر خط نگهدار بودیم. عملیات فتحالمبین که انجام شد، آماده عملیات الی بیت المقدس شدیم. در همین حین بود که گروهبان «قدرت الله بهاری» به عنوان فرمانده وارد گردان شد.
تا آن موقع درجه دارها کارهای کماندویی انجام نمیدادند؛ اما بعد از آمدن گروهبان بهاری در دسته شناسایی و کارهایی که او انجام داد، مجذوب او شدیم.
به خاطر تشابه در نام خانوادگی با گروهبان قدرت الله بهاری نسبتی دارید؟
نه، او از بچههای تهران بود و من اعزامی از بهبهان بودم. عملیات فتح ا. لمبین که تمام شد، من به مرخصی رفتم و بعد از اینکه به منطقه برگشتم، همان روزدیدمشان. من از قدیمیهای دسته شناسایی بودم. بچهها آمدند و مرا صدا زدند که یکی تازه آمده و فرمانده دسته شده است؛ گروهبان بهاری به من گفت: «شما بهاری هستی؟» گفتم «بفرما» گفت: «خواستم ببینم پسرعمو یا اقوام ما هستی!»
گفتم «نه نسبتی نداریم».
قبل از مرحله دوم عملیات، به گروهبان بهاری ترکشهای خمپاره ۶۰ اصابت کرد و به شدت مجروح شد.
بعد از زخمی شدن گروهبان بهاری از او اطلاعی نداشتم تا اینکه چند سال پیش از طریق بنیاد جانبازان تهران با التماس و خواهش شماره گروهبان بهاری را پیدا کردم و بعد از مدتها هم دیگر را دیدیم.
درباره موقعیت خودتان و گردان برای آزادسازی خرمشهر توضیح میدهید؟
در مرحله اول عملیات الی بیت المقدس خط نگهدار و حمله کننده برای آزادسازی جاده خرمشهر بودیم. در مرحله اول که جاده خرمشهررا گرفته بودیم، گروهبان بهاری بسیار مقید بود که بچهها نباید آسیب ببینند؛ من و گروهبان بهاری در سرتاسر خط تردد میکردیم، به او میگفتم «پس بچه¬های دیگر نیایند؟» او گفت: «نه، با این حجم آتش بچهها شهید میشوند» پرسیدم «پس من چی؟» گفت: «اشکال نداره بلایی سر من و شما بیاد؛ برای بچهها اتفاقی نیفتد».
تا پایین خاکریز یکی دو کیلومتر جلو رفتیم؛ بچههای گردانهای دیگر در آنجا خط را نگه داشته بودند. من و بهاری یک کلاشینکف بیشتر نداشتیم. ما ۳ عراقی را اسیر کردیم. افسر و درجه دار و سرباز بودند. آنها را پیاده کردیم و با جیپی که داشتیم آنها را به مرکز دسته شناسایی بردیم.
فردای آن روز از کنار جادهای که آزاد شده بود، من و بهاری و یکی از هم دورهایهای خدمت سربازی به نام «علی اصغر طاهری» و بچههای بسیج وارد مرحله بعدی عملیات شدیم.
طاهری آرپیچی زن بود؛ دست چپ او آسیب دیده بود و به طاهری گفتم با ما نیا گفت: «حداقل میتوانم گلولههای آرپی جی را با خودم بردارم» از سربازان تیپ ۳ همراهمان بود که آرپی جی زن بود؛ حدود ۷ نفر بودیم.
از دسته شناسایی من و بهاری و طاهری بودیم. از کنار جاده به پشت عراقی¬ها رفتیم؛ چند تا آرپی جی زدیم آنها فکر کردند که محاصره شدهاند دست پاچه شدند و در آن منطقه عقب نشینی کردند؛ بچهها ۹ عراقی را اسیر کردند و حدود ۸ نفرشان هم در این حمله غافلگیری کشته شدند.
در این هنگام یکی از سربازهای بعثی به پای گروهبان بهاری افتاد و التماس میکرد که او را نکشیم. ما او را نکشتیم و درنهایت اسلحه¬های غنیمت گرفته را دادیم تا حمل کند؛ این سرباز عراقی از اینکه او را نکشتیم، خیلی خوشحال بود و برای خودش آواز میخواند.
ما در خط عراقیها بودیم و رزمنده¬ها پشت ما بودند. مسیر را ادامه دادیم که در درگیریها به دست راست «علی اصغر طاهری» ترکش خورد و این دستش هم زخمی شد.
طاهری قد بلندی داشت و من هم به شوخی زدم به سر طاهری و گفتم «خاک بر سرت، هیکل به این بزرگی داری و فقط به دو دستت ترکش خورده و از کار افتاده».
دستهای طاهری را با چفیه پانسمان کردیم؛ آن یکی دستش هم خونریزی کرده بود. به خاطر خونریزی شدید مجبور بود دو دستش را بالا نگه دارد؛ از طرفی دیگر وقتی ما سنگرهای عراقیها را میگرفتیم، لباسها یشان را بر میداشتیم؛ طاهری لباس عراقیها را برداشته و تنش کرده بود. سرش هم تراشیده بود. به علی اصغر گفتم «با این لباس و سر تراشیده و دستهایی که بالا گرفتهای بچههای خودمان تو را با عراقیها اشتباه میگیرند».
از خط عراقیها گذشتیم و به سمت بچههای خودمان رفتیم؛ علی اصغر از جلوی من حرکت میکرد و اسلحه در دستم بود؛ یکی از رزمندهها به طرف ما آمد ودست طاهری را گرفت تا با خود ببرد؛ به او گفتم «کجا میخواهی ببری؟» گفت: «می خواهم ببرم او را بکشم!» پرسیدم «برای چی؟» گفت: «برادرم را شهید کردند و میخواهم از این انتقام او را بگیرم». گفتم «عزیزم برو برای خودت اسیر بگیر من این را برای خودم گرفتم» بعد کلی با طاهری به این ماجرا خندیدیم.
کمی دیگر جلو رفتیم؛ یک رزمنده دیگر با دیدن علی اصغر، فکر کرد او عراقی است و لگدی با او زد؛ من گفتم «چرا میزنی؟» علی اصغربا لهجه اصفهانی گفت: «ولش کن بهاری» آن رزمنده با تعجب به بهاری نگاه کرد و گفت: «این اسیر عراقی چرا با لهجه اصفهانی حرف میزند!». این درحالی بود که ما یک عراقی را اسیر گرفته بودیم اسلحهها روی دوشش بود و کسی کاری با او نداشت؛ چون اسلحه همراهش بود کسی فکر نمیکرد عراقی باشد.
بعد ازطی کردن یک مسیر طولانی به گردان خودمان رسیدیم و علی اصغر را تحویل بهداری دادیم.
در خاکریزی که بود با بچههای دسته جلو رفتیم و عراقیها محاصره مان کردند؛ بهاری آمد و گفت: بهاری الان در محاصره هستیم. من میروم و بچهها را از خط بیرون میبرم و تو آخر از همه بیا؛ راه را باز کردیم و از محاصره خارج شدیم.
من بی سیم چی بودم؛ همیشه یک بار اضافی روی دوشم بود؛ خودم را به خاکریز تکیه می¬دادم تا بار سنگین کمتر اذیتم کند؛ بهاری به من گفت: کمی استراحت کن تا برگردم؛ حدود یک ساعتی گذشت و بهاری نیامد؛ یکی از بچهها رفت بالا سر او و آمد و گفت که بیا گروهبان بهاری مجروح شده است.
خودم را بالای سر بهاری رساندم؛ از فرق سر تا نوک پای او پر از ترکش خمپاره بود؛ فکر میکردم نفسهای آخرش است؛ او گفت: «من کارم تمام شده» گفتم «نه، هنوز خمپارهای درست نکردند که بتوانند تو را بکشند» بهاری در وضعت بدی بود و برای اینکه روحیه بچهها از بین نرود، چیزی نگفت او تشنه بود و آب میخواست؛ از طرفی هم شکمش پاره شده بود؛ چفیه را خیس کردیم وروی لب گروهبان بهاری گذاشتیم تا عطش اش برطرف شود.
گروهبان بهاری را به عقب جبهه بردند. دیگر فرمانده نداشتیم و خودم شدم فرمانده دسته. مرحله دوم عملیات را باید آغاز میکردیم؛ این مرحله پیشروی برای آزادسازی پادگان حمید بود؛ ما خط نگهدار بودیم. مرحله سوم آزادسازی خرمشهر بود که دوشادوش رزمندهها پیشروی میکردیم.
در دسته شناسایی ما حدود ۱۰ نفر بودیم. کنار جاده به پای یکی از بچه¬ها گلوله خورد آقای بیات از او عکس گرفت. دو تا پسرخاله بودند که یکی از آنها به نام «هادی محمدنفری» از بچههای شهرری شهید شد.
وقتی وارد خرمشهر شدید با چه صحنههایی روبرو شدید؟
حضور بچههای ما در خرمشهر آنقدرغافلگیرکنندهو ناگهانی بود که هنوز موتور برق خانههایی که عراقیها در آنجا مستقر بودند، روشن بود و آنها فرار کرده بودند.
وارد شهر که شدیم، شهر پر از مین بود؛ برخی از خانهها بر اثر اصابت گلوله کاملاًتخریب شده بود؛ ظرف و ظروف و وسایل خانه مردم در کوچه پس کوچه-ها پخش بود؛ شهربوی دود و آتش میداد؛ نخلها سوخته بودند؛ آن صحنهها به قدری غم انگیز است که هر وقت یادم میآ. ید، دست هایم میلرزد.
همکاری نیروهای ارتش و رزمندههای بسیج و سپاه در این عملیات چطور بود؟
بچه¬های ارتش و سپاه باهم بودند؛ بیسیم هایمان روی خط هم بود و باهم صحبت میکردیم. بعد هم تا جاده خرمشهر پیشروی کردیم و در آنجا با نیروهای بسیج مستقر شدیم.
در عملیات خرمشهر رسانهها حضور پررنگی داشتند تا این اتفاق بزرگ را به تصویر و تحریر بکشند؛ شما با این گروه برخوردی داشتید؟
بله، چند کیلومتری از جاده خرمشهر که آزاد شد، خبرنگارهای خارجی و ایرانی به جاده خرمشهر آمدند تا از این موقعیت مطمئن شوند و گزارش بگیرند؛ فرمانده و رزمندهها هم گزارشاتی از موقعیت و پیشروی رزمندهها به آنها میدادند.
با گروهبان بهاری درمنطقه بودیم که آقای اباصلت بیات از عکاسان توانمند دفاع مقدس هم به همراه خبرنگاران به منطقه آمد. گروهبان بهاری خیلی با آقای بیات همکاری کرد و در خیلی از جاها مراقب بودیم که یک وقت آقای بیات با توجه به دوربین عکاسی و اطلاعاتی که از منطقه داشت، دست دشمن نیفتد. خوشبختانه هیچ وقت این اتفاق نیفتاد و وی عکسهای ماندگاری از روند آزادسازی خرمشهر به ثبت رساند.