سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: بسیاری از ما یک بت ذهنی ساختهایم و آن را شبانهروز میپرستیم، نام این بت ذهنی، روزمرگی است.
ما میتوانیم هر وقت که دوست داشتیم این بت ذهنی را احضار کنیم تا او، علت بیحوصلگی و بیانگیزگی و ملال دائمی ما را توجیه کند. گاهی ما اسامی شیک روی گریز از مسئولیت، گریز از نوآوریهایمان، گریز از تماس با ظرفیتهای درونیمان جعل میکنیم و روزمرگی یکی از آن اسامی شیک جعلی است.
احساس ملالهایی که به روزمرگی ربط میدهیم
به یک راننده اتوبوس شهری یا بین شهری میگوییم: چرا اینقدر از سر و رویت ملال میریزد؟ میگوید: تو بودی اینطور نمیشدی؟ میگوییم: مگر چه شده است؟ میگوید: لعنت به این شغل روزمره، میگوییم بیشتر توضیح بده.
راننده اتوبوس میگوید: من هر روز یکسری کارهای تکراری و ملالآور را انجام میدهم.
- مثلاً چه کارهایی؟
- مثلاً همین دنده و کلاچ و ترمز.
- و دیگر؟
- همین خیابانهای تکراری، مسیرهایی که بارها و بارها دیدهام، هیچ چیز نو و تازهای در این کار وجود ندارد.
- دلت چه میخواهد؟
- دلم یک چیز غیرتکراری میخواهد. مثلاً میخواهم مثل این گردشگرها هر روز به یک مکان جدید بروم.
- چرا این کار را نمیکنی؟
- موقعیتش را ندارم. زن و بچه دارم و امکان مالی هم ندارم، احساس میکنم گیر افتادهام. صبحها از فکر اینکه دوباره میخواهم برگردم به خیابانهای شلوغ و یکسری کار تکراری انجام دهم، حالم بد میشود.
حالا فرض کنید به یک روزنامهنگار بدحال برمیخوریم. آقا یا خانم روزنامهنگار! شما دیگر چرا؟ شمایی که صبح تا شب ما را نصیحت میکنید و درباره حال خوب کلی برایمان موعظه و نصیحت میکنید، چرا؟
- باور کنید اگر مجبور نبودم اینها را نمینوشتم.
- چرا مجبوری؟
- به هر حال اموراتمان باید بگذرد، آدمها به سکوت تو که پول نمیدهند، پول به کلمه میدهند، بنابراین هر روز باید کلمه تولید کنیم.
- خب چرا حالا حالت بد است؟
- حالم بد است برای اینکه صبح تا شب، مجبوری یکسری کلمات تکراری را کنار هم بچینی، خبر یا مقالهای، چیزی تهیه کنی و بدهی روزنامه که آخر ماه ۲۰۰ دلار – روزنامهنگار حقوق و دریافتیاش را به دلار تبدیل میکند تا حقارت حقوقش را بیشتر به رخ بکشد- آن هم با کلی منت کف دستت بگذارند تا با آن شندرغاز بروی یکسری کارهای تکراریتر انجام بدهی.
- منظورت از کارهای تکراریتر چیست؟
- تو که نمیتوانی با این حقوق بروی یک مسافرت غیرتکراری و درست و درمان، مجبوری بروی پارک و نهایتاً یک بستنی برای بچهات بخری، پول کافیشاپ رفتن را هم نداری، مجبوری از خانه فلاسک برداری.
روزمرگیهایی که شغل شیک و غیرشیک نمیشناسد
ما وقتی با چنین صحنههایی در زندگی خود یا دیگران مواجه میشویم چه موضعی بگیریم؟ میتوانیم حق را به این آدمها بدهیم و بگوییم راست میگویید، همینطور است که شما میگویید. طبیعتاً همه شغلها هم میتوانند مدعی شوند که خستهکنندهاند. مثلاً معلم میگوید: من هر روز باید بروم مدرسه و با یک تعداد دانشآموز، عین هم، سر و کله بزنم، آخر این هم شد کار؟ نانوا بگوید: من هر روز باید بروم سر کار و با مقداری آرد و خمیر و تنور و آتش سر و کله بزنم. کلهپز میگوید: حالم دارد از این شغل بد میشود یعنی چه که هر روز کله گوسفند را بپزی بدهی مردم بخورند که چه بشود؟ جراح و متخصص هم بگوید: من از اینکه هر روز بیمار میبینم که یکسری دردها و نالههای تکراری دارند یا یکسری جراحیهای تکراری میکنم خسته شدهام. اپراتور آزمایشگاهی که شیشههای ادرار و خون مردم را تحویل میگیرد و یکسری آزمایشهای تکراری دربارهشان انجام میدهد هم موضع مشابهی دارد، همچنین یک دلال مسکن، ویزیتور یک کارخانه بیسکوئیتسازی، یک وانتی که هر روز در خیابانها میچرخد و آبگرمکن و آهن قراضه میخرد. به هر حال هر کسی در هر حرفهای، چه آن حرفه در چشم عامه شیک و دارای وجهه باشد، یا نه، شغل پیشپاافتادهای به نظر برسد میتواند احساس کند که دچار روزمرگی و تکرار و رکود شده است.
من فرض میگیرم خیابانها تکراری است پس تکرار را میبینم
اما سؤال مهم و بنیادینی که میتوان طرح کرد این است که آیا روزمرگی واقعاً وجود دارد یا نه من مبتلا به روزمرگی میشوم؟ اینطور بگوییم روزمرگی یک واقعیت است، یا نه، من آن روزمرگی را در ذهن میسازم؟ آیا خیابانها و آدمهایش روزمره و تکراری هستند یا نه، خیابانها و آدمهایش به چشم من روزمره و تکراری میآیند؟ مثلاً من راننده تاکسی هستم. یک دوست دیگری هم دارم که او هم راننده تاکسی است. وقتی خلق و خوی هر دوی ما را بررسی میکنیم میبینیم که او اغلب با عشق، کارش را انجام میدهد، اما من کاملاً احساس رخوت و رکود و روزمرگی میکنم. از او میپرسم: تو از این خیابانها و چهارراههای تکراری و آدمهایش خسته نشدی؟ اما او در جواب میگوید: من چیز تکراری در خیابانها و آدمها نمیبینم. هر روز آدمهایی سوار تاکسی من میشوند که با آدمهای روز قبل در چهره و حالت و حرفها فرق دارند، حتی آدمی که دیروز سوار ماشین من شده بود، وقتی همان آدم امروز سوار ماشین من میشود میبینم او همان آدم دیروز نیست. دیروز هوا خیلی گرم بود، امروز هوا خیلی خنک است. دیروز مسافر زیادی نداشتم، اما امروز مسافر خوب بود. امروز یک نسیمی در هوا بود که آدم را کیفور میکرد، اما خب دیروز هم آمده بود که چیز دیگری به من یاد بدهد. یک روز آرام هستی، یک روز عصبانی میشوی، یک روز انرژی بالایی داری، یک روز انرژیات ته میکشد. یک روز در بهار این خیابانها را بالا و پایین میکنی، یک روز در پاییز، یک روز در زمستان. یک روز مسافری را سوار میکنی که سوار شدنش به ماشین دو دقیقه طول میکشد، یک روز هنوز نایستاده جوانی فرز و چابک سوار ماشین میشود. یک روز مسافری شکلاتی به تو تعارف میکند، یک روز مسافری با بوی تند سیگار سوار ماشین میشود. هر لحظه با لحظه قبل کاملاً متفاوت است، سال قبل در خیابانها چیزهایی توجه تو را به خودشان جلب میکردند، حالا چیزهایی دیگر. قبلاً که بچهدار نشده بودی در خیابان حواست کمتر به بچهها و زنهایی بود که بچههای کوچک را بغل کرده یا دستشان را گرفته بودند، اما حالا در خیابان بچهها و زنانی را که نوزادان یا کودکان را بغل کردهاند بیشتر میبینی. روزهایی که قلبت آرام و مطمئن است در همین خیابانهای تکراری چیزهایی میبینی که در روزهایی که مشوش هستی آنها را نمیبینی. پس اگر اینطور به قضیه نگاه کنیم که هیچ دو روز یا حتی هیچ دو لحظه مثل هم نیست در این صورت اگر من روزها یا لحظهها را مثل هم میبینم میتوانم به این احتمال بیندیشم که من واقعیت را آن گونه که هست نمیبینم، بلکه فرضهایم را میبینم. فرض من این است که خیابانها و آدمها تکراری هستند، بنابراین تکرار را در خیابانها و آدمها میبینم.