سرویس تاریخ جوان آنلاین: در سحرگاه بیست و ششمین روز از خرداد ۱۳۴۴، چهار تن از پاکبازانی که بر این اعتقاد بودند که حکومت شاه جز زبان اسلحه یارای درک زبانی دیگر را ندارد، به جوخه اعدام بسته شدند. آنان تا واپسین لحظات به کرده خود مباهی بودند و با لبخند و آغوشی باز مرگ را استقبال کردند. اما با سپری شدن ۵۴ سال جای این پرسش برای نسل کنونی باقی است که آنان که بودند و چه میخواستند و چگونه رفتند؟ مقالی که پیش رو دارید، میکوشد تا با استناد به روایات برخی شاهدان رویداد اعدام حسنعلی منصور، به این پرسشها پاسخ گوید. امید آنکه تاریخپژوهان انقلاب و عموم علاقهمندان را مفید و مقبول آید.
میخواستیم به شاه بفهمانیم که رژیم او همچنان آسیبپذیر است!
در بازخوانی رویداد اعدام حسنعلی منصور، آغازین پرسش این است که از چه روی جمعیت مؤتلفه اسلامیکه بیشتر رویکرد فرهنگی و سیاسی داشت، به فعالیت مسلحانه دست زد؟ زندهیاد حبیبالله عسگر اولادی از چهرههای شاخص این طیف و نیز از فعالان حذف منصور به این پرسش اینگونه پاسخ داده است: «پس از قیام ۱۵ خرداد ۴۲ و سرکوب آن توسط رژیم منحوس پهلوی، اختناق سنگینی بر کشور حاکم شد، به طوری که امکان هیچگونه حرکت سیاسی وجود نداشت. پس از تبعید حضرت امام به ترکیه، این جو سنگینتر هم شد و هیئتهای مؤتلفه اسلامی به این نتیجه رسیدند که دیگر مبارزات فرهنگی و تبلیغاتی علیه رژیم پهلوی فایده ندارد و این رژیم جز زبان گلوله، زبان دیگری را نمیفهمد. به همین دلیل پس از تبعید امام، مؤتلفه تصمیم گرفت به دو بخش سیاسی تبلیغاتی و نظامی تقسیم شود. هدف از ترور حسنعلی منصور- که در واقع شخصیت دوم رژیم پهلوی محسوب میشد و برای امریکاییها حتی از خود شاه هم مهمتر بود- این بود که به شاه بفهمانند که رژیم او همچنان آسیبپذیر است. البته دوستان فهرستی از ۱۳ عنصر خبیث رژیم پهلوی را- که در رأس آنها خود محمدرضاشاه خائن قرار داشت- تهیه کرده بودند. در آن موقعیت ترور خود شاه ممکن نبود، در نتیجه حسنعلی منصور به عنوان بانی لایحه کاپیتولاسیون و کسی که به شخص امام توهین کرده بود، مد نظر قرار گرفت».
در سه دهه اخیر پارهای از عناصر و جریانات سیاسی و تاریخی، با استناد به رویکرد امام خمینی مبنی بر تخطئه مبارزات مسلحانه، درباره وجاهت اقدام مؤتلفه در اعدام منصور، تشکیکاتی ایجاد کردهاند. از توضیحات مرحوم عسگر اولادی چنین برمیآید که امام در این فقره و به دلیل اعتماد به پایهگذاران مؤتلفه، درباره آن رویکرد منفی نداشتهاند: «امام هرگز حرکت مسلحانه را قبل از اینکه تودههای مردم به میدان بیایند، اجازه نمیدادند، مخصوصاً اگر پای گروههایی در میان بود که ریشه اسلامی مشخصی نداشتند. بنده در فاصله سالهای ۵۰ تا ۵۴ در زندان بودم و به یاد دارم که فردی را که افراد را به صورت قاچاق به عراق میبرد، دستگیر کردند و به زندان آوردند. ابتدا اعضای سازمان مجاهدین که متوجه شدند او از عراق آمده است، سعی کردند با او ارتباط برقرار کنند، اما او که متوجه ماهیت آنها بود، ابداً حرفی نزد، اما وقتی به اتاق ما آمد و متوجه شد ما مقلد امام هستیم، به ما گفت: از تجار مهم مشهد است و همیشه برای حضرت امام وجوهات شرعی میبرد. هنگامی که از امام سؤال کرده بود آیا اجازه دارد از این وجوهات به سازمان مجاهدینخلق بدهد، امام فرموده بودند خیر، جایز نیست! تنها به افرادی کمک کنید که برای احیای امر به معروف و نهی از منکر و زیر نظر فقها مبارزه میکنند. هنگامی که امام در پاریس بودند، باز هم اجازه ورود اعضای سازمان مجاهدین را به حلقه دور خود ندادند و هنگامی که شهید عراقی درباره آنها سؤال کرد، فرمودند: اینها ریشه درستی ندارند! از همان زمان بود که شهید عراقی با منافقین قطع رابطه کرد و یکی از دلایل شهادتش هم همین بود».
هویت و شخصیت چهرههای شاخص واقعه اعدام منصور که خود بدان «عملیات بدر» نام نهاده بودند، درخور شناسایی است. عسگر اولادی در معرفی بیشتر بانیان این عملیات نیز چنین گفته است: «شهید صادق امانی سرشار از ایمان و تقوا و توکل و توسل بود. ایشان حدود ۳ هزار حدیث را حفظ بود و هر وقت در جلسات دور هم جمع میشدیم و به بنبست میرسیدیم، حدیثی میگفت و مشکل را حل میکرد. در آن دادگاه از ایشان پرسیدند شما که مشکل مالی نداشتی، چرا علیه رژیم دست به اقدام مسلحانه زدی؟ ایشان پاسخ داد مرجع تقلید ما در سخنرانی به مناسبت کاپیتولاسیون فرمود: کسی که از مرگ بترسد، مسلمان نیست و هر کس که فریاد نزند، ایمان ندارد. از مرگ نترسیدن و فریاد زدن را با هم فکر کردیم و به این نتیجه رسیدیم برای اینکه بتوانیم فریاد خود را از این حصارهای بلندی که در این ملت کشیدهاید، به گوش شما برسانیم، جز این چارهای باقی نمانده است. به همین دلیل عزت اسلام را از لوله اسلحه فریاد زدیم تا همه مردم ایران و مسلمانان جهان صدای فریاد مسلمین را بشنوند... شهید محمد بخارایی هم با اینکه ۱۸ سال و چند ماه بیشتر از سنش نمیگذشت، در پاسخ به این سؤال که چرا گلولهای را به گلوی منصور زدی، گفت، چون با آن حنجره به مرجع تقلید من توهین کرده بود! شهید صفار هرندی نیز در پاسخ به این سؤال که چرا به جای برنامههای جبهه ملی و نهضت آزادی، به نهضت آیتالله خمینی پیوستی؟ پاسخ داد، چون آنها به دنبال نقش و نگار زدن به ایوان رژیم شاه بودند، در حالی که آقا معتقدند خانه از پایبست ویران است... و این بنا باید ویران شود و به جایش حکومت اسلامی برقرار شود».
در مورد فردی، چون منصور، نیاز به کسب فتوا نبود!
جزئیات، تدارکات و نتایج عملیات بدر، از فصول درخور خوانش درباره این رویداد تاریخی است. هاشم امانی از فعالان فدائیان اسلام و مؤتلفه اسلامی که در اعدام منصور نقش نمایان داشت و هم از این رو سالیان متمادی در زندان به سر برد، در این باره روایتی خواندنی دارد: «ما برای ترور اسدالله علم که گاهی به مسجد مجد میآمد یا برای ترور نصیری آمادگی داشتیم ولی این برنامهها موقتاً منتفی شدند. حسنعلی منصور عامل تصویب لایحه ننگین کاپیتولاسیون و یک جیرهخوار به تمام معنا بود و لذا به این نتیجه رسیدیم با برداشتن او یکی از عوامل مهم استکبار را زدهایم. منصور برای امریکاییها از شاه هم مهمتر بود. او صراحتاً به پیامبر (ص) و مقدسات دینی و اسلامی توهین میکرد! در مورد چنین فردی نیاز به کسب فتوا نیست، با این همه در حدی که امکان داشت فتوا گرفته شد. منصور در اول بهمن ۱۳۴۳ زده شد و من در ۹ بهمن دستگیر شدم. متأسفانه در جیب شهید بخارایی کارتی بود که هویت او را مشخص کرد و وقتی به خانه او ریختند، ارتباطاتش را کشف کردند و به حاجصادق رسیدند. من هم از طریق یک تماس تلفنی که شنود میشد دستگیر شدم. دادگاه ما در اردیبهشت ۱۳۴۴ تشکیل شد و در دادگاه همه صراحتاً به جرم خود اعتراف کردند. مثلاً رئیس دادگاه از حاجصادق پرسید چرا به محمد بخارایی اسلحه دادید؟ و ایشان هم خیلی واضح و قاطع گفتند برای اینکه منصور را بکشد! دادگاه ابداً شباهتی به دادگاه کسانی که قرار بود اعدام شوند نداشت. همه شاد و خوشحال بودیم و حتی گاهی دادگاه را مسخره میکردیم! در دادگاه اول، شهدای مؤتلفه حکم اعدام گرفتند ولی در دادگاه تجدیدنظر من و شهید عراقی هم به اعدامیها اضافه شدیم، چون اصلاحی، رئیس دادگاه تجدیدنظر معتقد بود دادگاه اول به ما آسان گرفته است! در این دادگاه آیتالله انواری به ۱۵ سال، حاج احمد شهاب به ۱۰ سال و حمید ایپکچی به پنج سال زندان محکوم شدند. بعد هم در اثر فعالیت زیاد علما در بیرون از زندان حکم اعدام ما دو نفر به حبس ابد تبدیل شد. شب آخر ۱۲ نفری کنار هم بودیم. روحیه همه عالی بود و نشانی از ترس وجود نداشت. موقعی که آن چهار عزیز را صدا زدند که برای اعدام ببرند، مرتضی نیکنژاد داشت مسواک میزد و به مأموران گفت: کمی صبر کنید مسواک بزنم، آمدم! یادم هست در روز آخر ملاقات با شهدا، به شهید نیکنژاد گفته بودند برای نجاتش ۵ هزار بار ذکر لاحول و لا قوه الا بالله بگوید! موقعی که داشتند آنها را میبردند، خندید و گفت: ۲ هزار تایش را گفتهام. باقی را هم وسط راه میگویم!»
مأموران اسکورت منصور، در ماشین را قفل و از کوچه پشت مجلس فرار کردند!
شهید محمد بخارایی پس از دستگیری و در خلال بازجوییها، روایتی خواندنی از لحظه اعدام حسنعلی منصور به دست داده است. او در این باره میگوید: «ماشین منصور داخل مجلس نرفت، بیرون ایستاد. در یک ماشین خودش نشسته بود و در ماشین دیگر تعدادی افسر مسلح اسکورتش میکردند. من نامه را به دستش دادم. در یک دستش نامه بود و روی دست دیگرش بارانی. یک تیر به شکمش شلیک کردم و بعدی را به حنجرهاش زدم که حنجرهاش را درید. افسرهایی که در ماشین پشت سر بودند، اسلحهها را در ماشین گذاشتند، در ماشین را قفل کردند و از کوچه پشت مجلس فرار کردند. مأموران مجلس جنازه منصور را در ماشین گذاشتند و من هنگام فرار دستگیر شدم و مرا به کلانتری بهارستان بردند. نصیری آمد. – او در آن موقع رئیس شهربانی بود- پرسید اسمت چیست؟ گفتم به تو مربوط نیست، اسم خودت چیست؟ گفت: من نصیری هستم، گفتم من نمیدانم نصیری کیست، چهکاره هستی؟ گفت: رئیس شهربانی، تو اسمت چیست؟ گفتم من نمیگویم! با عصای مارشالی زد و دوتا دندانم را شکست و مرا به کلانتری سپرد و گفت: هیچکس با این تماس نگیرد حتی خبرنگاران... و رفت. من این را که شنیدم، وقتی سوار ماشینم کردند ببرند، خودم را پشت شیشه عقب چسباندم و از من عکس گرفتند، چون قرار بود هم اعتصاب غذا کنیم هم اعتصاب حرف. هیچ نگفتم. قانون این است که یک شب بیشتر نمیتوانند در آگاهی نگه دارند و باید تحویل زندان بدهند. چون دیدند کاری نمیتوانند بکنند، میخواستند تحویل زندان بدهند. حتی بند کفشم را باز کردند بلکه سندی بیابند. تکه کاغذی در جیب پیراهنم بود که تلفن مدرسه خزائلی را نوشته بودم. سریع بهوسیله تلفن رفتند و از روی مدارکم به خانه ما رفتند و از آنجا قضیه لو رفت...».
امانی برای دوران برقراری حکومت اسلامی نیز برنامهریزی کرده بود!
همانگونه که در فوق اشارت رفت، شهید حاجصادق امانی در میان ساماندهندگان عملیات بدر، از اصلیترین چهرهها و عناصر به شمار میرفت. شناخت او در واقع مدخلی به شناخت مؤتلفه اسلامی و ایدهها و آرمانهای آن است. قاسم امانی فرزند شهید، پدر را اینگونه روایت کرده است: «برخلاف اکثر ما جوانان که طولی زندگی میکنیم، پدرم عرضی زندگی میکردند، به این معنا که ما مثلاً اول به مدرسه میرویم، بعد دانشگاه میرویم، بعد شغل پیدا میکنیم و ازدواج میکنیم و همه وقایع زندگیمان به شکل متوالی و پشت سر هم اتفاق میافتد و مرحله به مرحله پیش میرویم، اما ایشان از سنین بسیار پایین، به شکل موازی و در همه زمینهها فعالیت میکردند. از یک طرف به مسائل دینی اهمیت میدادند و از سوی دیگر به کسب و تجارتشان میپرداختند. به خانه و خانواده و همچنین اقوام و دوستان، با شیوه خاصی رسیدگی میکردند. برای جوانان و سالمندان و دیگر اقشار، جلسات احکام و قرائت و تفسیر قرآن میگذاشتند. به هر صنف و قشری که نگاه کنید، میبینید که ایشان برایشان برنامهریزی و جلسه داشتند و به همین دلیل، صدها و بلکه هزاران دوست و رفیق پیدا کرده بودند. همین شبکه هم موجب شد که ایشان و دوستانشان در هیئتهای مؤتلفه، بتوانند در یک شب اعلامیه امام را در سراسر ایران پخش کنند، بیآنکه حتی یک نفر دستگیر شود! کاری که در آن شرایط خفقان و اختناق سنگین رژیم کار فوقالعاده شگفتآوری بود و رژیم را بهشدت نگران کرد. این حاکی از روابط گسترده ایشان و دوستانشان در هیئتهای مؤتلفه بود و همچنین پرکاری و عرضی زندگی کردن ایشان را نشان میدهد که همه جوانب فعالیتها را، با هم پیش میبردند. خاطرهای را عرض میکنم. یکی از آقایان وزیر شده بودند. مرا در جایی دیدند و گفتند میخواهم از پدرت خاطرهای را تعریف کنم. گفتم اتفاقاً من میخواهم برای شما، خاطرهای از پدرم را تعریف کنم! پدرم تمام مسائل و اتفاقات روزشان را، در دفتری مینوشتند و شب به شب آنها را در یک دفتر کلی بازنویسی میکردند. در یکی از دفترچههایشان نوشته بودند فلان شخص را دیدم و به او گفتم بهزودی نهضت ما جهانی میشود و لازم است شما زبان انگلیسی یاد بگیری، چون قرار است وزیر امام زمان (عج) باشی و آن وقت فرصتی برای یادگیری زبان نخواهی داشت! این بنده خدا یکمرتبه خیلی تعجب کرد و گفت: شما این را از کجا میدانی؟ من این خاطره را برای کسی نگفتهام! گفتم من این را در یکی از یادداشتهای پدرم خواندم. متأسفانه بخش زیادی از یادداشتهای پدرم در دوران بازداشت ایشان از بین رفته و مقدار کمی باقی مانده ولی همان مقدار کم، نشانه این است که ایشان چقدر منظم و چقدر نسبت به همه چیز مقید بود و حتی در باره دوستانش فکر و برایشان برنامهریزی میکرد که مثلاً فلان جوان ۱۷، ۱۸ ساله، استعداد وزیر شدن را دارد!».
پیکرهای شهدا چگونه جابهجا شد؟
کینه شاه و دستگاه امنیتی او از شهدای مؤتلفه اسلامی، تا سالها پس از تیرباران ایشان تداوم یافت. به همین دلیل نیز بود که سالها پس از اعدام آنان، رژیم شاه تصمیم گرفت به بهانه احداث پارک در گورستان مسگرآباد تهران، قبور شهدای عملیات بدر را- که محل تجمع شبهای جمعه مخالفان شده بود- تخریب کند. بستگان این شهدا، اما پیش از تحقق این ایده، شبانه بقایای پیکرهای آنان را از قبر خارج کردند و در گورستان ابنبابویه شهرری دفن کردند. محمدجواد امانی برادرزاده شهید صادق امانی- که خود در تحقق این برنامه مشارکت داشته- در این باره روایتی شنیدنی دارد: «بعد از شهادت شهدای ۲۶ خرداد، پیکر چهار شهید بزرگوار را به مسگرآباد دوم بردند و در جایی دفن کردند که جدا از همدیگر بود و اجازه هم ندادند سنگ قبر بگذاریم. با تمام اینها هر شب جمعه که به مسگرآباد دوم میرفتیم، دوستان این شهدا میآمدند و آنجا را به صورت گنبدی سنگ میگذاشتند. هفته بعد که میآمدیم گنبد را خراب کرده بودند و دو مرتبه اینها سنگ میگذاشتند! پدرم مرحوم حاجآقاسعید امانی هر شب جمعه به آنجا میرفتند. با اینکه ماشین هم نداشتیم و رفتن به آنجا خیلی سخت بود. پدر تقریباً تحت نظر بودند، ولی سر مزار فضایی بود که میتوانستند صحبت کنند و خیلی از مسائل را بگویند. افراد زیادی میآمدند و صحبت میکردند و ما هم در همان عالم بچگی خودمان گوش میدادیم. تا سال ۱۳۵۵ که اخوی شهید محمد بخارایی و عمویم حاجآقاهادی امانی رفتند و از علما شرعاً اجازه گرفتند و پیکرها را به مسجد حاجماشاءالله در قبرستان ابنبابویه بردیم و الان پیکرها در ایوان این مسجد دفن هستند. کیفیت این کار هم به این شکل بود که من و حاجآقاهادی امانی و قاسمآقای بخارایی، در موعد مقرر به مسگرآباد دوم رفتیم. جنازهها را آخر مسگرآباد دوم دفن کرده بودند. نزدیک غروب بود. بهقدری هم سریع کار را انجام دادیم که وقتی به مسجد سیدماشاءالله در ابنبابویه رفتیم، یکی دو ساعت از شب بیشتر نگذشته بود! هر کداممان چهار بیل و چهار کلنگ برده و کفنها را آماده کرده بودیم و سریع این کار را انجام دادیم. جمجمهها، اسکلت و موها سالم بودند و کم و بیش میشد از روی آنها چیزهایی را تشخیص داد. یعنی با نگاه دقیق به موها و جمجمهها و اندازه اسکلتها میشد تشخیص داد جنازه متعلق به چه کسی است. اگر اشتباه نکنم یک ساعت بیشتر طول نکشید و آنها را بردیم به مسجد سیدماشاءالله و صبح زود برگشتیم. قبرها را کنده بودند و سریع جنازهها را دفن کردیم و چهار سنگ هم گذاشتیم که فقط مشخص باشند. سنگفرش کردیم، منتها نشانه گذاشتیم. دقیقاً میدانستیم هر جنازه را کجا دفن کردهایم تا زمانی که انقلاب پیروز شد. یادم هست آن موقع خیلی جاها میخواستند همه چیز را به نفع خودشان مصادره کنند. سازمان مجاهدین خلق بهسرعت رفتند و سنگ قبر انداختند و فضلاللهالمجاهدین نوشتند و به قول امروزیها این قبور را مصادره کردند! چون یکی از برادران شهید محمد بخارایی، یعنی مهدی بخارایی، عضو سازمان مجاهدین بود. ما هم واکنشی نشان ندادیم تا بعدها که سنگها را عوض کردیم».