جوان آنلاین: متولد ۱۳۴۹ و اهل روستا بود. تیمور هم به درس و مدرسهاش میرسید و هم کمک حال پدر در امور کشاورزی و دامداری بود. همان ابتدای تشکیل بسیج وارد این نهاد انقلابی شد. بیشتر اوقاتش را در مسجد میگذراند. مجروحیتش هم مانع حضور مجددش به جبهه نشد. او با دعای خیرخانوادهاش به جبهه اعزام شد و نهایتاً در ۲۳ دی ۶۵ در منطقه شلمچه طی عملیات کربلای ۵ با برخورد ترکش به قلبش به شهادت رسید. در این مجال پای حرفهای امامعلی شاه حسینی پدر شهید و همرزمش جعفر محمدی نشستهایم.
ماجرای اولین حقوق تیمور
امامعلی شاهحسینی پدر شهید از روزی میگوید که تیمور اولین حقوقش را گرفت و به خانه آمد. او میگوید: وقتی تیمور اولین حقوقش را گرفت، همه را روی طاقچه خانه گذاشت. کمی اسکناس و پول خرد بود. گفتم: «دستت درد نکند! برش دار برای خودت. لازمت میشود.» گفت: «من به پول احتیاجی ندارم.» گفتم: «برای خریدن دفتر و کتاب مدرسه....»
اشک روی گونههایش جاری شد و گفت: «میخواهم بروم جبهه.»
فکر نمیکردم این قدر بزرگ شده باشد. دستی به سرش کشیدم و گفتم: «گریه نکن. ما باید گریه کنیم نه تو. راضیام به رضای خدا.» اشکهایش را پاک کرد و آماده رفتن شد. چهار ماه بعد به آرزویش رسید.
با پوتینهایش خوابید!
وقتی برای اولین بار به مرخصی آمده بود. چکمههایش را به پا کرد و بندهایش را بست. مادرش پرسید: «این وقت شب جایی میروی.» گفت: «نه میخواهم بخوابم.» گفتیم: «این طوری.» با خنده تشک را تا زد. روی ملحفه خوابید و پتو را کشید رویش و گفت: «عادت کردم آمادهباش بخوابم.» آهستهتر ادامه داد: «دعا کنید خداوند لیاقت شهادت را به من عطا کند!.»
همراه ۶ شهید دیگر آمد
خبر شهادتش را هم خودم به اهل خانه دادم. از سرکار برمیگشتم که بعد از پیچ کوچه، دو نفر را جلوی در خانهمان دیدم. دیدن آن دو نفر! دلشورهای عجیب را در وجودم ریخت. خبر شهادت تیمور را همان دو نفر به من دادند و من هم به همسرم گفتم. فردا صبح زود هم به دیدار پیکرش رفتیم. تیمور همراه شش شهید دیگر کربلای ۵ برگشته بود. خدا را شکر که صورتش سالم بود تا پذیرای بوسه خداحافظیمان شود.
جعفر محمدی همرزم شهید
صدای صلوات بچهها
جعفر محمدی از دوستان و همرزمان شهید از رشادتهای او خاطرات زیادی را برایمان روایت میکند و میگوید: «با بچهها مشغول تمرین بودیم. تیمور اسلحه را روی شانهاش گذاشت و نشانه رفت به سمت هدف. با همان اولین شلیک، هدفش که به شکل آدمک بود روی زمین افتاد. صدای صلوات بچههای بسیجی تشویقش کرد.»
پسرم خودت را آماده کن!
او در ادامه میگوید: «کنار سنگر بودیم که یکی از روحانیون رزمنده که او را دایی رضا صدا میکردیم، چشمش به تیمور افتاد. از او پرسید پسرم! چند سال داری؟ تیمور گفت هنوز ۱۵ سالم تمام نشده است. دایی رضا آن روز حسابی سر به سر تیمور گذاشت. وقتی از هم جدا میشدیم، دایی رضا نگاه عمیقی به صورت تیمور انداخت و گفت: «پسرم خودت را آماده کن.»
تیمور پرسید: برای چه؟ دایی رضا گفت: چهرهات نورانیت خاصی دارد. احتمالاً تو هم جزو کاروان هستی. این جمله شادی زیادی در صورت ریز نقش تیمور ریخت.»
راز عبادتهای شبانه تیمور
هیچگاه آن شب و زمزمههای تیمور را از یاد نمیبرم. نیمههای شب از دل درد بیدار شدم. دستم را روی دلم گذاشتم و غلت زدم. لحظه به لحظه دل دردم بیشتر میشد. ناچار توی رختخوابم نشستم. دوستم رفت سراغ دکتر. با دیدن جای خالی تیمور نگران شدم و کنجکاو. در تاریکی چادر چشم چرخاندم. صدای سوزناکی به گوشم رسید. به زحمت خودم را جلوتر کشیدم. تیمور سر به سجده داشت و ناله میزد: «الهی العفو! الهی العفو! بارالها! اگر چنانچه من از بندگانی بودم که نتوانستم شکر تو را بگویم تو را به حق مهدیات قسمت میدهم که گناهانم را ببخشی! یا رب! تو را به کرمت پاهای مرا روی پل صراط نلغزان! آمین یا ربالعالمین.» دلم نیامد خلوتش را به هم بزنم.
تیر بار عراقیها را از کار انداحت
روایت از لحظه شهادت تیمور برای همرزمش دشوار بود. آقای محمدی میگوید: «با ۱۰ نفر از بچههای گردان از خرمشهر به سمت شلمچه در یک تویوتا حرکت میکردیم. تیمور هم ساکت و آرام همراهیمان کرد. اواخر شب عملیات شروع شد. در کانال مخروبهای سنگر گرفته بودیم. آتش توپ، خمپاره و گلوله زمینگیرمان کرده بود.
فرمانده گروهان دستور داد: «مسیر را تغییر بدهید!.» در طول مسیر کانال جنازههای عراقی که کف کانال ریخته شده بود، راه رفتن را برایمان سختتر میکرد. انگار عراقیها حرکتمان را متوجه شدند. این را حجم سنگین آتشهایی که بر سر ما میریختند، نشان میداد. دوباره دستور از فرمانده گردان رسید: «در کانالی که ۵۰۰ متر جلوتر از جاده بصره است سنگر بگیرید.»
با چه سختی خودمان را از توی کانال پیشرویمان جلو کشیدیم، اما خمپارهای لب کانال خورد و توان حرکت را از ما گرفت. من هم جزو هفت نفری بودم که زخمی شدم. وقتی دستور عقبنشینی صادر شد، تنها یک راه مانده بود. تیربار عراقیها باید از کار میافتاد. تیمور کارش چیز دیگری بود، ولی داوطلب این کار شد. همان طور نیمخیز جلو آمد. رویمان را بوسید و حلالیت خواست. بعد هم آرپیجی را روی دوشش گذاشت و نشانه رفت به سمت تیربار. وقتی بدن نیمه جانم را عقب میبردند، هنوز چشمم به او بود. روی تخت بیمارستان خبر شهادت تیمور را برایم آوردند.
در بخشهایی از وصیتنامه شهید میخوانیم:
قاتلوهم حتی لا تکون فتنه
دوستان و آشنایان عزیزم! اگر خداوند توفیق شهادت را به این بنده حقیر داد، اسلحهام را بردارید و به یاری امام عصرمان خمینی بتشکن برخیزید. شما برای به تحقق رسیدن آیه شریفه (و قاتلو هم حتی لا تکون فتنه) قیام کنید. در پایان از همه شما میخواهم مسجدها و سنگرها را پرکنید.