جوان آنلاین: فوتبالیست تیم هلال احمر بود. همراه با بچههای بسیج تیمی تشکیل داده بود و به قول همرزمانش خیلی هم خوب بازی میکرد، اما هر چند وقت یکبار خبر شهادت اعضای تیمشان دل باقی بازیکنان را بیتاب میکرد. حسن هم همینطور بود. وقتی مربیشان شهید شد، یاد حرف او افتاد که میگفت: «شهید عزادار نمیخواهد، شهید رهرو میخواهد.» حسن طاهریان رفت و در ۲۲ دی ۱۳۶۵ در شلمچه بر اثر اصابت ترکش به پهلو شهید شد. متن پیشرو روایتی از زبان مادرش خدیجه سلطان است که با هم میخوانیم.
همپای تظاهرکنندگان
حسن متولد ۲۳ بهمن سال ۱۳۴۷ و اهل سمنان بود. فرزندی پاک و معصوم که به لحاظ اخلاقی در خانوادهاش نمونه بود. او بسیار مستعد بود و با نمرات عالی مدرک دیپلم تجربیاش را گرفت. با اینکه سن و سال زیادی نداشت، اما در میان صفوف راهپیماییکنندگان ضدرژیم شاه همپای دیگر تظاهرکنندگان حضور داشت. مادرش میگوید: «حسن از نظر اخلاقی بسیار مدیر و صبور بود. با همه میجوشید و سعی میکرد کسی از او ناراحت نباشد و در راه خدا خود را برای سختترین کارها آماده میکـرد. خم بـه ابـرو نمیآورد، در رفتار و اعمالش اخلاص را کاملاً مراعات میکرد.»
سجادهای برای نماز
او در ادامه با اشاره به فعالیتهای بسیجی شهید حسن طاهریان میگوید: «مادر است و نگرانیهایش. حسن برای کارهای بسیج گهگاهی بیرون از خانه میماند و دیر باز میگشت. من هم نگرانش بودم که خدایا کجا میرود؟ وقتی از او سؤال میکردم، میگفت نگران من نباش به مسجد و پایگاه بسیج میروم.» گاهی هم نیمههای شب او را میدیدم که بر سجاده نمازش ایستاده است. سن زیادی نداشت، اما مقید به عبادت بود. گاهی که به آن روزها فکر میکنم، میگویم حسن در آن روزها به چه چیزهایی میاندیشید و ما چقدر نگران او بودیم که نکند پای کج بگذارد. من گریههای او را به وقت نماز و نیایش دیدهام و همانها برای من قوت قلب شد.» یک روز پیرمردی من را دید و گفت: «خدا پسرت را برایت ببخشد. خیلی خوب قرآن میخواند.» تعجب کردم. پیرمرد گفت: «هر شب به مسجد ما میآید و برای ما قرآن میخواند.» همان شب به پسرم گفتم: «تو قرآن خواندن بلدی؟» گفت: «بله» گفتم: «پس چرا مسجد خودمان قرآن نمیخوانی؟» گفت: «پیش شما خجالت میکشم.»
فوتبالیست شهید
اهل تیم فوتبال آزادی (هلالاحمر) بود. الحمدالله پیروزیهای خوبی هم کسب کرده بود. همه اعضای تیم از بچههای بسیجی و فعال بودند. گاهی به این رفت و آمدهایش به زمین فوتبال ایراد میگرفتیم و میگفتیم کجا میروید همهاش بازی و فوتبال.
او گفت: «میخواهیم نشان بدهیم که یک بچه بسیجی هم میتواند درسش را بخواند و هم به جبهه برود هم ورزشکار باشد و هم اهل مسجد، دعا و نماز جمعه.»
یک مرتبه هم که برای زیارت امام رضا (ع) به مشهد رفته بودیم، میخواست زودتر برگردد، گفت: «قول دادهام به بازی فوتبال برسم، من میروم.» گفتم: «با ما آمدهای و با ما هم برمیگردی. برای بازی میخواهی بروی؟» گفت: «قول دادم باید بروم.»
وقتی ایرج نوروزی که بعدها اولین شهید تیمشان هم شد، گفته بود: شهید عزادار نمیخواهد، شهید رهرو میخواهد. عزمش را جزم کرد که کفشهای میدان فوتبالش را کنار بگذارد و پوتینهای جهاد را بپوشد.
توشهای برای کربلای ۵
اولین بار همراه با بچههای جهاد سازندگی به منطقه شاهین دژ اعزام شد و کمی بعد برگشت. نیمههای سال ۱۳۶۵ بود که توشه و ساک جبههاش را برداشت و راهی شد. آخرین وعدهای که قرار بود او را راهی کنم را خوب به یاد دارم. مهیای رفتن شده بود. پلاک جبهه در دستش بود. رو به حسن کردم و گفتم: «میگویند این مرحله حتماً عملیات میشود!» طوری نگاهم کرد که نتوانم حرفم را ادامه دهم. پلاکش را به گردنش انداخت و رفت. همان شد آخرین دیدارمان. بعد هم که پیکر حسن را برایم آوردند، او را در امامزاده یحیی به خاک سپردیم.