کد خبر: 1210393
تاریخ انتشار: ۲۵ دی ۱۴۰۲ - ۱۵:۴۲
گفت‌وگوی «جوان» با همرزمان شهید محمدباقر جمال از شهدای عملیات والفجر۸
همیشه ساک به دست به دیدن مادرش می‌آمد، خانواده‌اش می‌گفتند، یک بار گفتیم اگر به فکر ما نیستی به فکر زن و بچه‌هات باش. آرام نگاه‌مان کرد و کنارمان نشست و گفت ما باید به تکلیف و مملکت‌مان فکر کنیم. زن و بچه‌ام را اول به خدا و بعد به شما می‌سپارم
مبینا شانلو

جوان آنلاین: شغل شهید محمد باقر جمال بنایی بود و در این کار مهارت داشت. او در سال ۱۳۵۹ با شروع جنگ تحمیلی عازم جبهه شد. ۳۰ ماه خدمت کرد. توانست در چهار عملیات به نام‌های مسلم بن عقیل، فتح المبین، بدر و والفجر ۸ شرکت کند. در طول این مدت یک بار از ناحیه پا مجروح شد. در عملیات والفجر ۸ در ۲۳ بهمن ۱۳۶۴ در حالی که آرپی‌جی زن گردان بود، ترکشی به سرش برخورد کرد. بعد از آن در بیمارستانی در اصفهان بستری شد. سرانجام در ۲۸ بهمن ۱۳۶۴ به شهادت رسید. متن پیش‌رو روایتی از زبان دوستان و همرزمانش است.

عکسی که با خود برد
همیشه ساک به دست به دیدن مادرش می‌آمد، خانواده‌اش می‌گفتند، یک بار گفتیم اگر به فکر ما نیستی به فکر زن و بچه‌هات باش. آرام نگاه‌مان کرد و کنارمان نشست و گفت ما باید به تکلیف و مملکت‌مان فکر کنیم. زن و بچه‌ام را اول به خدا و بعد به شما می‌سپارم. مادرش گفت؛ خواستم چیزی بگویم ولی نتوانستم. محمد باقر صورتم را بوسید و رفت. همسرش می‌گفت وقتی می‌خواست به جبهه برود. دوربین را در دست گرفت. من و سه تا از بچه‌هایمان کنار هم نشستیم. او از ما عکس گرفت. بعد یکی‌یکی بچه‌ها را بغل کرد. آن‌ها را بوسید و نصیحت‌شان کرد که وقتی من نیستم مامان را اذیت نکنید... از روی فیلم دوتا ظاهر کرد، یکی را خودش برد و یکی را برای من به یادگار گذاشت.


اولین شهید، آرپی‌جی زن والفجر ۸
قبل از اعلام خبر شهادت به خانواده گفتند مجروح شده است. گفتند پای محمد باقر ترکش خورده. برادرهایش عباس و حاج حسن برای ملاقات به بیمارستان اصفهان رفتند. دلشان خیلی شور می‌زد. دوباره با خانه تماس گرفتند و گفتند «سر محمد باقر ترکش خورده و شهید شده است. دو روز بعد، پیکرش را آوردند. خانواده خیلی سعی کردند به وصیتش عمل کنند و گریه و زاری نکنند، اما دلشان طاقت نیاورد.»
همرزمش آقای جلیلی از لحظات شهادت او روایت می‌کند: در طی عملیات والفجر۸ همراه شهید محمدباقر جمال بودم از قایق‌ها پیاده شدیم و در جزیره ام‌الرصاص شروع به پیشروی کردیم. ادامه حرکت به عهده گردان ما و دسته سرخه قرار گرفت. جمال نوک ستون بود و رزمنده‌ها گلوله آرپی‌جی را دست به دست به نفر جلو می‌دادند. تا به دستش می‌رسید، شلیک می‌کرد. اصلاً احساس خستگی نمی‌کرد و به کارش ادامه می‌داد. بالاخره در حین شلیک، ترکش‌ریزی به پشت سرش برخورد کرد. جمال توجهی به او نکرد و با دستمال محل خونریزی را پاک کرد.
وقت استراحت همه نیرو‌ها در دسته‌های چهار پنج نفری وارد سنگر‌ها شدند. من در سنگر او بودم. یکی دو ساعت گذشت. جمال گفت سرم داره گیج میره. با اصرار متقاعدش کردم که به عقب برود تا سرش را پانسمان کنند. یک ساعت بعد او را به اسکله بردم تا سوار قایق مجروحین شود و به عقب منتقل گردد. نگاهش کردم. انگار ترکش داشت اثرش را نشان می‌داد. رنگش خیلی پریده بود. به سنگر برگشتم. فردا صبح قبل از طلوع آفتاب خبر شهادتش را شنیدم.
ابوالفضل شریف‌نیا همرزمش حال و هوای لحظات آخر محمد باقر را اینگونه بازگو می‌کند: چند ساعت قبل از شهادتش، به اتفاق بقیه رزمنده‌ها دعای توسل خواند. شور و حال خاصی داشت. اشک می‌ریخت و آرام زیر لب زمزمه می‌کرد. طولی نکشید که دعایش مستجاب شد. راستش قبل از شهادتش یک بار به چادر ما آمد. به بچه‌ها گفت همه دور هم جمع بشوید!.
وقتی حلقه کامل شد، کنار بچه‌ها نشست و گفت حالا خوب به هم نگاه کنید، امشب یکی از بین این جمع شهید می‌شود. راست می‌گفت فردا صبح در عملیات والفجر۸ حرف جمال درست از آب در آمد. خودش اولین شهید از بین جمع ما بود. آرپی جی زن والفجر ۸.


مسئول صلوات گردان
یکی دیگر از همرزمانش می‌گوید: داخل چادر بعضی خواب بودند. چند نفری قرآن می‌خواندند. جمال هم از چادر بیرون رفت. وقتی برگشت. یک گوشه چادر جانمازش را پهن کرد و شروع کرد به خواندن نماز شب. وقتی نمازش تمام شد، کنارش نشستم و گفتم کارت خیلی عجیبه!. پرسید چطور؟ گفتم آن زمان که مسئول پایگاه بودی، صبر می‌کردی تا مسجد خلوت بشود بعد نماز شب را می‌خواندی، اما حالا جلوی جمع… نگذاشت حرفم را تمام کنم. خندید و گفت به نظرم نماز شب خواندن در جبهه ریا نمی‌شود! چون بیشتر بچه‌های این جا پاک و خاکی هستند. محمد باقر سعی کرد نماز شبش ترک نشود. یک شب برای وضو از چادر بیرون رفت. وقتی برگشت، دید همه رزمنده‌های داخل چادر صف بسته‌اند و می‌خواهند نماز شب بخوانند. خیلی خوشحال شد. در کنارشان به صف ایستاد و گفت نماز شب خواندن در جبهه ریا نیست.
یکی دیگر از دوستانش روایت می‌کند و می‌گوید: صدای گریه‌اش به نظرم آشنا می‌آمد. آرام آرام دنبالش گشتم. چاله‌ای مثل قبر کنده شده بود. دلم می‌خواست کسی را که این قدر خالصانه با خدا مناجات می‌کند، بشناسم. انگار صدای قدم‌هایم را شنید و رویش را برگرداند. جا خوردم. محمدباقر جمال پای سجاده در آن قبر نشسته بود و ناله می‌کرد. با دیدنم فوری سجاده‌اش را جمع کرد و از درون قبر بیرون آمد. گفت بریم که الان وقت نماز صبح است. شهیدمحمد باقرجمال مسئول صلوات گردان بود. همیشه به هر مناسبتی، حتی قبل و بعد غذا با صدای بلند صلوات می‌فرستاد و بچه‌ها هم همین کار را می‌کردند

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار