صغري خيلفرهنگ | وقتي در هفته دفاع مقدس امسال خبر فوت مادر شهيدان سرمدي منتشر شد، روزي را به ياد آوردم كه به بهانه مصاحبه ساعتي را در محضر باصفاي اين مادر شهيد گذراندم و شنواي سخنان مادرانهاش شدم. به فكرم رسيد گذشت ساليان دراز از اتمام جنگ، مقطع سني والدين شهدا را به مرحلهاي رسانده كه هرازگاهي شاهد مرگ يكي از اين عزيزان باشيم. جالب اينكه در دوران فعاليتم در حوزه شهدا و ايثارگران، چندين بار با والدين شهدا گفتوگوهايي را داشتهام كه برخي حتي پيش از چاپ شدن مصاحبهشان به فرزندان شهيدشان پيوستهاند. آخرين وعده ديدار و مصاحبه ما در بيمارستان خاتمالانبياء با مادر شهيد امير حاج اميني (شهيد تبسم) بود كه بعد از عمل جراحي و نامساعد بودن وضعيت جسميشان به بعد موكول شد اما گويي سعادت نصيبمان نشد و ايشان نيز به ديدار فرزندش شتافت. همه اينها شايد ذرهاي قدم نهادن در مسيري باشد كه با اين فرموده امام خامنهاي روشن ميشود كه: «امروز زنده نگه داشتن ياد و خاطره شهدا كمتر از شهادت نيست.» متن زير مروري بر خاطرات و گفتوگو با تعدادي از والدين شهداست كه تقديمتان ميشود.
مقصد كاشان بود و قرارم با مادري كه هشت نفر از محارمش در دوران دفاع مقدس به شهادت رسيده بودند. در كوچه پس كوچههاي كاشان كه دارالمومنين مينامندش بر سر در هر خانه پلاكي بود كه هويت اهل خانهاش را برايمان روايت ميكرد. عكسي از شهيد همان خانه تنها بخشي از ارادت اهالي اين شهر به ولايت و امامشان بود.
وقتي به خانه نصرت گدازچي متولد 1315 و مادر شهيد محمدرضا حاجيآقامحمدزاده رسيديم، درب خانه را اكبر آقامحمدزاده دامادش برايمان باز كرد كه خودش هم پدر شهيد محمدرضاست و از همسرش و مادر همسرش كه هشت شهيد را تقديم انقلاب كرده بود پرستاري ميكند. همين كه وارد اتاق خانم گدازچي شدم برايم صندلي آورد و از من خواست ابتدا كمي استراحت كنم. اگرچه غم از دست دادن فرزند رشيدش قد او را خميده كرده بود اما همچنان راست قامت بود و غربت را نميشناخت. بعد از دقايقي با نصرت گدازچي همكلام شدم. در كنارش احساس آرامش ميكردم. آرامش او با آن دستهاي كوچك و چروكيدهاش كه سالها بر دار قالي نقشها آفريده است، بهانهاي شد تا فرموده امام خميني(ره) را در ذهنم مرور كنم كه: از دامن زن مرد به معراج ميرود. او فرزندانش را با مرامي تربيت كرده بود كه مختص تربيت يافتگان مردستانهاي خميني است.
ارادت اين خانواده به ولايت فقيه تنها يك نشانه بود براي رهسپاري فرزندانشان براي دفاع از خاك كشور. گدازچي، مادر شهيدان احمد و علياكبر بخشيان بود، شهيدان علياصغر، محمد و حسين باغميراني و حميدرضا نائيني خواهرزادههاي او و حسين گدازچي و شهيد محمدرضا حاجيآقامحمدزاده نوههاي دخترياش بودند. او برايمان از شهادت دو فرزندش روايتها داشت. نميدانستم چگونه و از كجا بايد خاطرات سالهاي خاك گرفته اين مادر را مرور ميكردم. مادر شهيدان دستانم را فشرد و با بغضهاي تركيدهاش برايم از شهدايش روايت كرد. ميان واگويههاي اين مادر شهيدان به اين نكته ميانديشيدم كه مادران شهدا چقدر شبيه هم هستند. وقت ديدار رو به اتمام بود اما نميدانستم چگونه بايد از اين همه صفا و صميميت دل بكنم. بغضهايم را فروميخوردم و فقط به اين ميانديشيدم كه اينان صبرشان را از عمه سادات به ارث بردهاند. هنگام خداحافظي، نصرت گدازچي از من ميخواست سلامشان را در تهران به مولايشان امام خامنهاي برسانم. من مات نگاهش شدم و تنها اشك پاسخ اين همه بيقراري مادران شهدا براي زيارت رهبرشان بود. هنگام خروجم از خانه پدر شهيد اكبر آقامحمدزاده كه ميزبانمان بود و به دليل كسالت نميتوانست همكلاممان باشد، برايمان دعا كرد. چند روز بعد از چاپ مصاحبه اين خانواده، پدر شهيد اكبر آقامحمدزاده به ديدار فرزندش شتافت و ناگفتههاي بسياري را كه تنها يك پدر شهيد ميتواند بازگو كند به همراه خود به خاك سپرد.
شهيدي كه پس از 30سال از راه رسيد
در حاشيه كنگره ملي حجاب و عفاف در اصفهان با همراهي يكي از دوستانم راهي خانه شهيد احمد صداقتي نجفآبادي شديم. همزمان با صداي اذان ظهر به محله شهيد رسيديم. گويي صداي اذان همه را به تسبيح فراميخواند.
درب خانه احمد را كه زديم مادر به استقبالمان آمد و چه استقبال گرمي... آفتاب با تمام توان اشعههايش را رهسپار اتاق گوشه حياط خانه شهيد احمد صداقتي كرده بود. همراه با پدر و مادر شهيد به نماز ايستاديم و دو ركعت هم به ياد همه ملتمسين به دعا نماز خوانديم.
دلچسبترين نمازي بود كه تا به حال خوانده بودم. آفتاب وسط سجاده من بود و من مات مهرباني و ابهت شهيد. بعد از اقامه نماز «خورشيد فاضلي» مادر شهيد «احمد صداقتي» در حالي كه با تسبيحي در دست بر سجاده نشسته بود همراه با اشكي كه نشسته بر گوشهاش گفت: احمد اولين بچهام و متولد سال 1339 بود، الان يك پسر و دو دختر دارم. قربانعلي صداقتي پدر شهيد «احمد صداقتي» مردي فوقالعاده مهربان، خوشبرخورد و خوشكلام كه همه تلاشش اين بود از ما بهترين پذيرايي را انجام دهد. او به همراه همسرش30 سال چشم انتظار بازگشت پيكر فرزندشان بودند. مطلب شهيد احمد صداقتي در حالي بعد از مدتي در روزنامه جوان چاپ شد كه از سپاه اصفهان تماس گرفتند و خبر دادند پيكر شهيد بعد از 30 سال به آغوش خانوادهاش بازگشت. مفقوالاثري كه ديگر معلومالاثر شد و از آن همه هيبت و زيبايي او تنها چند تكه استخوان پاسخ سالها انتظار خانوادهاش بود.
قرار با ننه علي
براي برگزاري اردوهاي جهادي به كرمان رفته بودم. چندي پيش از طريق دوستان با نوه ننه علي، مادر شهيد قربانعلي رخشانيمهماندوست آشنا شدم وقراربر ديدار با مادر شهيد هماهنگ شد تا به محض بازگشت از كرمان سعادت ديدارش نصيبم شود. ميانه راه كرمان بودم كه خبر فوت ننه علي خستگي سفر را بر جانم نشاند. اين مادر شهيد از سال 1358تا 1378تك وتنها در اتاقك فلزي سر مزارشهيدش در بهشتزهرا(س)زندگي ميكرد، سالها بيتوته بر سرمزار فرزندش در اهواز و رجعتي كه به فرمان امام خميني به بهشت زهرا داشت همه زندگي ننهعلي ما ميشود.
جوانترين رزمنده شهيد
به بهانه ديدار با خانواده شهيد سبيل اخلاقي جوانترين شهيد كشور راهي استان مظلوم سيستان و بلوچستان شدم. جوانترين شهيد دوران دفاع مقدس از اهالي روستاي شگيم نيكشهر بود كه در سن يازده سالگي به ميادين نبرد شتافت.
در خانه سبيل اخلاقي تنها با يك اتاق كه وسعش به 20 متر هم نميرسد، مواجه شدم. مادر و پدر شهيد با گرمي و با همان زبان بلوچي برايم از دردانهشان سخن گفتند. سبيل متولد 1353 بود ودر نهايت در سال 1364 در هورالعظيم با اصابت تيري به قلبش به شهادت ميرسد. اين پدر و مادر ميان روايتهايشان گاه و بيگاه با زبان بلوچي با هم حرف ميزدند و من متوجه شدم انگار با هم قهر بودند و ما واسطه حرف زدنشان شدهايم. علت اختلافشان به حقوق شهيد بازميگشت كه انگار قرار بود براي كمك دست چند خانواده نيازمند برسد. من معني اين همه ايثار را نميفهميدم در حالي كه زندگي خودشان هم نيازمند كمك مالي بود...
جوانترين رزمنده ايراني وقتي عزم سفر به دفاع مقدس را ميكند پدر به او تنها يك جمله را گفته بود: «برو خاك ما را از دست بيگانگان و دشمنان انقلاب نجات بده». 11 سالهاي كه سنگر هورالعظيم، نيمكت كلاسش ميشد و مهر شهادت در برگه قبولياش نشست. مولود خانم، مادر شهيد هنگام خداحافظي گفت به سبيل گفتم نرو جبهه تو سن كمي داري از طرفي، پدرت نيست و تو تنها مرد خانه من هستي اما او گفت مادر اگر گرگ به گله گوسفندانمان بزند چه ميكني گفتم ميروم و نميگذارم گوسفندانمان را ببرند، خنديد و گفت دشمن به خاك كشورم حمله كرده من هم ميروم تا نگذارم مشتي از خاك كشورم به يغما برود.
هنوز هم چشم انتظار
هفته دفاع مقدس بود ومن در گيرودار كارهاي هرروزه روزنامه. پيامكي برايم رسيد كه براي لحظهاي تمام وجودم يخ زد و بيحس بر زمين نشستم. بغض امانم نميداد اما بايد پيگير خبر ميشدم. پيام اين بود: «مادر سه برادر شهيد بيات سرمدي به ديدار فرزندان شهيدش شتافت».
خديجه بيات سرمدي را نه فقط به عنوان مادر شهيدان كه بايد به عنوان يك دوست معرفي كنم. چند ماه قبل از فوتش اولين بهانه ديدارمان هم اين بود كه پيگير ديدار امام خامنهاي با خانواده سه شهيدههاي تهران بوديم. خيلي دنبال اين موضوع بودم تا اينكه متوجه شدم مادر شهيدان سرمدي وابستگي عجيبي به رهبري دارد و بسيار هم منتظر ديدار ايشان. به منزلشان رفتم. مادر همراه پدر شهيدان به استقبالم آمد. مهرباني و نورانيت او شايد اولين واژههايي بود كه به ذهنم خطور ميكرد و همهاش هم از ارادت اهل اين خانه به ولايت خبر ميداد. وارد اتاق كه شدم عكس شهدا و از همه بيشتر نورانيت عجيبي كه در تصوير شهيد محمود بيات سرمدي بود همه حواسم را به خودش جلب كرد. مادر برايم از صاحب عكس گفت: محمود فرزند ارشد خانواده بيات سرمدي متولد سال 1342 بود. او رفيق و دوست من بود. خيلي به او وابسته بودم. پسرم در نهايت در 17بهمن 1366، در عمليات بيتالمقدس2 در ماووت آسماني شد.
خديجه بيات سرمدي به خوبي معناي انتظار را ميفهمد او از گمشده 30 سالهاش برايمان گفت: منصور همان يوسف گمگشته من است كه هنوز هم با گذشت ساليان سال چشم انتظارش مانده و ميمانم. من همچنان چشم انتظار منصورم، او متولد 1346 بود كه در 12 ماه مبارك رمضان در سال 1361، در عمليات رمضان مفقودالاثر شد. چشم به راهم اما هميشه ميگويم: «اللهم رضاً برضائك و تسليماً لأمرك.» مادر شهيدان از غلامرضا هم برايمان گفت از تولدش كه در سال 1352اتفاق ميافتد و در نهايت ايستادگي در 23 روز از فروردين ماه 1366 به شهادت رسيد.
مادر غلامرضا را يك بسيجي عاشق معرفي ميكند. او از همه جا برايمان حرف زد، از همه دلتنگيهاي مادرانهاش هم گفت، از شهيدي كه به نام منصور به او تحويل داده بودند هم گفت، از اينكه برايش مراسم گرفتند ودر نهايت مشخص ميشود او منصور گمگشته خانواده بيات سرمدي نبوده است اما مادر ميگويد اين شهيد گمنام هم فرزند من است و من مادر چهار شهيد هستم. بعد از انجام گفتوگو از خانه خانواده بيات سرمدي به سمت روزنامه برگشتم. ميانه راه به مادران شهدا فكر ميكردم و مادراني كه همچنان چشم انتظارند و هيچ چيزي صلابت آنها را نميشكند واز ارادتشان كوتاه نميآيند. همه همت خانواده بيات سرمدي پاي ولايت فقيه امام خامنهاي ماندن و همه اميدشان هم متبرك شدن كلبه محقرانهشان با قدوم مبارك رهبري است. خديجه بيات سرمدي ساعتها قبل از اينكه بار سفر ببندد و به ديدار فرزندانش برود در نمايشگاه دفاع مقدس در شهرك سينا از خوابي براي مشتاقان شهدا ميگويد كه ساعاتها بعد تعبير شد. اين مادر شهيد گفته بود: «چند شب گذشته در خوابي غلامرضا [فرزند شهيدش]را ديده كه براي ديدنش آمده و او را همراهش برده است.
مادر شهيدان سرمدي از بغضهاي گاه و بيگاهش گفته و در جواب سؤال مجري برنامه كه از او پرسيده بود شما كه گفته بوديد بعد از شهادت محمود زنده نميمانيد پس؟!... مادر حرف مجري را قطع ميكند و ميگويد گفته بودم زنده نميمانم اما ماندم و صبرش را هم از خانم حضرت زينب(س) گرفتم. من بهترينهاي زندگيام را در راه رضاي خدا به او هديه دادهام. شما هر كسي را دوست داشته باشيد بهترينش را به او ميدهيد و من بهترينهايم را به قربانگاه فرستادم. اينجا ديگر غبطه بود كه به حال اين مادر بايد خورد، فرزندانش در انتظار آمدن مادر بودند و وعده خدا محقق شد.
حالا خديجه بيات سرمدي كنار منصور گمگشتهاش آرام گرفته، مادري كه با رفتنش پايانبخش انتظار محمود، منصور و غلامرضا شد.