ميخواهم از شهيدي بگويم كه با كمترين حضور در جبهههاي جنگ بيشترين تأثير را روي شخص من گذاشته است. اين شهيد به قدري مظلوم است كه متأسفانه حتي نام كاملش را به خوبي به ياد ندارم. ميدانم كه اسم كوچكش رضا بود، اما فاميلياش را مطمئن نيستم. شايد شريفي بود يا چيز ديگري. به هر حال با رضا شريفي در پادگان امام حسين(ع) آشنا شدم. لباس و شلوار لي به تن داشت. البسهاي كه در حال و هواي سال 61 و اوايل شروع جنگ اصلاً بين رزمندهها باب نبود. به همين خاطر توجهم را به خودش جلب كرد. خصوصاً اينكه ديگران خيلي تحويلش نميگرفتند.
كل اين آشنايي شايد به يك ماه نرسيد. با آقا رضا آموزشهاي مقدماتي را گذرانديم و به مناطق جنگي رفتيم. من چون رزمي كار ميكردم صبحها ورزش ميكردم و وقتي ديدم كه او هم نرمش ميكند، بهانهاي پيش آمد تا با هم گفتوگو كنيم. فهميدم از خانواده اعياني است و در آن زمان كه خيلي از خانوادهها اتومبيل شخصي نداشتند، او براي خودش خانه مجردي و يك رنو داشت. ماشيني كه آن وقتها به اصطلاح براي خودش كلاس بالايي داشت. خلاصه رضا از عدم اعتقاد نزديكانش به انقلاب و جنگ و اين طور چيزها گفت. اين را هم اضافه كرد كه وقتي توي تلويزيون ديده چطور ديگر جوانهاي اين مملكت جانشان را به خطر مياندازند، از خودش خجالت كشيده و به جبهه آمده است.
از آن روز دوستي نه چندان طولاني مدت ما شروع شد. رضا حتي نماز خواندن را به خوبي بلد نبود. كمك كردم تا ياد بگيرد. اما صورتش نورانيتي داشت كه در چهره كمتر آدمي ديده بودم. يك بار مادر و پدر رضا به در دژباني پادگان محل اعزام ما در سومار آمدند. گويا ميخواستند او را با اصرار برگردانند. بچهها ميگفتند پدر رضا در مورد فرستادن او به خارج از كشور سخن گفته بود. يا اينكه فلان اتومبيل و فلان هديه گرانقيمت را ميخرد اگر با آنها بازگردد. اما رضا ماند. تا آخرش ماند و تنها چند روز بعد در اولين روز عمليات زينالعابدين(ع) در منطقه عملياتي سومار به شهادت رسيد. او اولين شهيد اين عمليات بود. رضا به دليل هيكل بزرگي كه داشت روز عمليات تنها پيراهن خاكي به تن داشت و همان شلوار لياش را پوشيد. اما خدا كه به اين چيزها نگاه نميكند. صفاي وجود رضا آن قدر بود كه دير بيايد اما خيلي زودتر در امتحان الهي پيروز شود.