سرویس سبک زندگی جوان آنلاین: فکر نمیکردم یک روز آرزو کنم، کاش کرونا داشتم، ولی دنیا پر از کارهای عجیبوغریب و آرزوهای عجیبتر است. شش ماه تمام در خانه بچه هایم را حبس کردم. ترسیدم کرونا بگیرند. زنم ناراحت میشد. گاهی با هم بحثمان میشد، ولی در نهایت قانعش میکردم این همه سختگیری برای خودشان است. دلتنگی روحشان را آزرده بود، ولی مجبور بودند خانه بمانند.
همسایهها نوبت به نوبت سفر میرفتند، ولی خانه ما هم مبدأ سفر بود، هم مقصد سفر، هم پیکنیک، هم پارک و هم... طفلی بچهها چقدر تنهایی کشیدند. خودشان با هر چه بازی در خانه بود سرشان را گرم کردند. هر چه فیلم بود در هر شبکه و سایتی با روزی سه نوبت تکرار دیدند.
همسرم همه هنر آشپزیاش را رو کرد تا پختنیها نزدیک به سلیقه بچهها باشد و کمتر بهانه فستفود و رستوران بگیرند. هر روز درها را با الکل ضدعفونی میکرد و جا ظرفی پر میشد از خوراکیهای ریز و درشت بچهها که زنم با آب و کف میشست و مثل لباس به گیرههای استیل آویزان میکرد. شیرهای دستشویی رنگش رفت آنقدر روی آنها الکل پاشید. دستهایمان که بماند. همه پینه بسته بود از بس به اصرار زنم ۲۰ ثانیه با همه خستگیام میشستم و بعد هم خودش حوله دستم میداد.
لباسها پوسیدند از بس که در ماشین لباسشویی افتادند و قل خوردند. میگفت ویروس به آنها میچسبد. آخ چه روزهایی بود! دلگرم بودم به بودنش در خانه. میدیدم خستگی در چشمش بیداد میکند. میدانستم دلتنگ است، ولی کاری از دستم بر نمیآمد. هر کاری میکردم و هر سختگیری فقط از سر دوست داشتنشان بود. یک روز خسته از اداره آمدم. با یک آدم زبان نفهم حرفم شده بود، حال و حوصله نداشتم. زنم آمد جلو.
تمام وظایف ضد ویروسی را انجام داد و تکیه داد به مبل. حوصله نازکشیدن نداشتم. منتظرشدم خودش به حرف بیاید و آمد! در صدایش بغض بود. بچهها را فرستاده بود اتاقشان. گفت دلش برای مادرش تنگ شده. در جا در ذوقش زدم. فعلاً که در این کرونا نمیشود، جایی رفت. چند ماه دیگر تحمل کنی واکسن کرونا ساخته میشود ولی من ماههاست پدر و مادرم را ندیدهام. دلتنگم. اگر کرونا مرا نکشد، دلتنگی و این غربت لعنتی امانم را میبرد. تو را به خدا اجازه بده فقط یک روز آنها را ببینم.
عصبانی شدم و اشکش را روی گونهاش دیدم. حرفی نزد و مثل لاکپشت در خود خزید و از جلوی چشمهایم رفت. نمیدانم چند ساعت در اتاق ماند و چقدر گریه کرد، وقتی بیرون آمد چشمانش کاسه خون شده بود و صدایش آرام. انگار تصمیم گرفته بود روزه سکوت بگیرد. خدا میداند ساکت که میشد چه رنجی داشت تحمل خانه.
شب اول به قهر گذشت. کرونای لعنتی و حساسیتهای زیادم دلش را رنجاند. دلم طاقت نیاورد. باید از دلش در میآوردم. حالا که خوب فکر میکنم حق داشت دلتنگ باشد. شش ماه فقط خیرهشدن به در و دیوار خانه و سر و کله زدن با بچههایی که دلتنگتر از مادرند سخت است.
گوشی را برداشتم، تک سرفهای کرد، دانستم پشت خط است، مثل همیشه زبان ریختم و نازش را کشیدم، ولی او سرش درد میکرد. پیشنهاد کردم مسکن بخورد و آرام بخوابد. گاهی سرش درد میگرفت و من تنها کاری که از دستم برمیآمد، تجویز مسکن بود. حوصله حرف زدن نداشت. معلوم بود دلخور است.
همکارم از قیافه وا رفتهام دانست حرفمان شده. پرسید و من هم سر بسته از خواسته زنم گفتم. عجیب بود که حق را داد به او. گفت کرونا معلوم نیست کی گورش را از این مملکت گم کند. نمیشود که کرکره زندگی را پایین کشید و خود را در چاردیواری خانه حبس کرد. گفت مراقبت و دقت خوب است، ولی تو داری اهل خانهات را افسرده میکنی. همسر و بچههایت را به خانه بزرگترها ببر، ولی با رعایت نکات بهداشتی.
خوشحال از این تصمیم به خانه رفتم. انتظار ذوق در چشمهایشان را داشتم. زنم که سرش را بسته بود حالم را گرفت و عیش خبر خوبم را تبدیل به نیش کرد. اصرار کرد تست کرونا بدهد. سر دردهایش تمام نمیشد.
گفتم مال گریههای دیشب است، ولی انکار کرد. گفت جنس دردهایش با همیشه فرق دارد. میترسد ناقل باشد و بچهها را گرفتار کند. اعتقادی به نظرش نداشتم، ولی نمیخواستم دوباره اوضاع خانه متشنج بشود. این بود که در سکوت لباس پوشیدم و او را به بیمارستان کروناییها بردم.
تست دادیم و زود آمدیم، ولی سردردهایش خوب نشد، مطمئن بود کرونا گرفته است. نه بدن دردی داشت و نه تبی که نشان از ویروس چینی باشد، ولی اصرار داشت حالش بد است و خود را در اتاق حبس کرد. گاهی صدای گریهاش را میشنیدم، ولی پنهان میکرد. میدانستم ترسیده، ولی به روی خودش نمیآورد. بچهها بیرون در بهانهاش را میگرفتند. یک شب لعنتی برای تکتک ما اندازه یک قرن گذشت. تا صبح چشم روی هم نگذاشتم. عذاب وجدان بیچارهام کرد از بس فکر کردم که او بیرون نرفته و لابد من ناقل خاموش بودهام که او گرفتار شده.
فردا که جواب تست را دیدم منفی است آرام شدم. کمی طول کشید تا به خود مسلط شوم. گفتم اگر بداند سالم است دردش خوب میشود. توهم بیماری دردش را افزون کرده است. این بود که خندان با جعبه شیرینی به خانه رفتم، ولی او داشت از درد به خود میپیچید و سرش را به دیوار میفشرد. دلم تاب نیاورد.
کمک کردم لباسهایش را پوشید و او را راهی بیمارستان کردم. مسکن چارهای نکرد و متخصص مغز و اعصاب برایش امآرآی نوشت. نمیفهمیدم چرا انقدر یک سردرد ساده را جدی میگیرند و فقط میخواهند جیب ملت را بچاپند. اگر غر میزدم زنم فکر میکرد برای خرج کردن پول اکراه دارم. مهر سکوت به دهان زدم و دستورات پزشک را مو به مو انجام دادم.
چقدر احمق بودم که فکر میکردم کرونا ترسناکترین درد است که آدم را به بدترین شکل میکشد. دکتر مرا به اتاقش کشاند و چیزی گفت که انگار یک سطل آب سرد روی تنم ریخته باشد. دچار رعشه شده بودم و حالم را نمیفهمیدم. تومور مغزی؟ توی سر زنم؟
با آب قند و صحبتهای دکتر کمی بهتر شدم. خواست قوی باشم و او را برای عمل راضی کنم.
از او وقت خواستم یک شبی را در خانه بماند و به زبان خودم حالیاش کنم چه بر سرش آمده. ولی او خسته بود. خسته و دلتنگ. پا که بیرون گذاشتیم گفت سرم گیج میرود و یکباره از هوش رفت.
از هوش رفتن همانا و مرگ مغزی شدن همانا. حالا یک جسم بیجان جلویم گذاشتهاند و میگویند، زنت مرده. باور نمیکنم دلتنگ رفته باشد. بیمعرفت حتی خداحافظی هم نکرد و رفت. میخواهم به جبران دلی که از او شکستم منتظر بمانم پدر و مادرش بیایند او را ببینند. آن وقت فرم اهدای عضو را امضا میکنم. زنم حیف است اینجا روی تخت تمام شود. قلب مهربانش حیف است زیر خاک برود. باید بماند و در سینهای دیگر بتپد.