کد خبر: 1211521
تاریخ انتشار: ۰۲ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۰:۲۰
گفت‌وگوی «جوان» با همسر و دختر شهید محمد دهقانی از شهدای دفاع مقدس
حضور بابای شهیدم همیشه در زندگی‌مان مشهود است و به او متوسل می‌شویم. بابا با وجود چند فرزند، برای رفتن به جبهه مانعی نمی‌دید و به فرمان امام خمینی لبیک گفت. مانند مردان شجاع این سرزمین برای حفظ و حراست از خاک، ناموس و دین از همه زندگی‌اش گذشت
زینب محمودی عالمی

جوان آنلاین: «بنده خود را لایق نمی‌دانم که سرباز اسلام، قرآن و امام زمان (عج) باشم، ولی وظیفه‌ام ایجاب می‌کند که به جبهه بروم و به وظیفه خود عمل کنم. چون مرجع تقلید و رهبرم فرمان داده که تکلیف شرعی است. پس باید به تکلیف عمل کرد. هر کس عمل نکند معصیت کرده است.» آنچه خواندید بخشی از وصیتنامه شهید محمد دهقانی است که سال ۱۳۳۱ در روستای دودو از توابع شهرستان میناب استان هرمزگان به دنیا آمد. او جزو نیرو‌های زبده اطلاعاتی بود و مسافرت‌های زیادی به کشور‌های حاشیه خلیج فارس داشت و به هفت زبان دنیا مسلط بود. در غواصی مهارت خاصی داشت و شاعر بود. شهید دهقانی در قسمت‌های مختلف سپاه خدمت کرد، اما با لباس بسیجی در جبهه حضور یافت و عاقبت در روز ۱۴ اسفند ۱۳۶۵ بر اثر اصابت ترکش به سینه، سر و هر دو دست، در منطقه شلمچه به شهادت رسید و پیکرش در گلزار شهدای بندرعباس به خاک سپرده شد. آنچه می‌خوانید حاصل همکلامی ما با شریفه دودساز، همسر و معصومه دهقانی، دختر شهید است.


یکساله بودم که بابا شهید شد
وقتی از دختر شهید پرسیدم چه موقعی بیشتر نبود پدر را احساس کردید و دوست داشتید کنارتان باشد، با بغض گفت: «من سال ۱۳۶۴ به دنیا آمدم و یکساله بودم که بابا در سال ۶۵ شهید شد. هر چه از بابا شنیدم از دیگران است. از وقتی یادم می‌آید می‌دانستم پدرم شهید شده است. حس دلتنگی نداشتم، چون اصلاً پدرم یادم نمی‌آید. بیشتر کمبود حضور او و جای خالی‌اش را احساس می‌کردم. اصلاً نمی‌دانستم پدر داشتن چطوری است! هر جا که پدری کنار بچه‌اش بود، من احساس کمبود پدر داشتم. بیشتر از همه وقتی اذیت می‌شدم که از مدرسه تعطیل می‌شدیم. همه بابا‌ها دنبال بچه‌ها می‌آمدند. آن لحظات حال خوبی نداشتم! این کمبود همیشه با من بود. از زمان کودکی، مراسم خواستگاری و حتی دانشگاه رفتن، هرجا که باید پدر باشد کمبود حضورش را حس می‌کردم.»
دختر شهید در ادامه بیان داشت: «البته مادرم خیلی تلاش کرد برای من هم پدر باشد و هم مادر، ولی وقتی حرفش پیش می‌آید دوباره آن حس یتیمی برمی‌گردد. شهدا حضور جسمی ندارند، اما هر جا نیاز به کمک‌شان باشد حضور دارند. پدربزرگم قبل از پدرم از دنیا رفت. پدرم برادری هم نداشت. با حمایت مالی بنیاد شهید زندگی‌مان می‌گذشت. پدربزرگ مادری و دایی‌هایم هم کمک می‌کردند. بیشتر خاطرات کودکی در خانواده مادری‌ام گذشت.»

به نماز بسیار اهمیت می‌داد
دختر شهید در باره خصوصیات اخلاقی بابا گفت: «آن طور که از اطرافیان در مورد پدرم شنیدم، او خیلی مؤمن، اهل نماز، قرآن و مردمدار بود. فامیل‌ها از میناب به بندرعباس می‌آمدند و در خانه ما همیشه به روی‌شان باز بود. بابا همه جا برای دید و بازدید و صله رحم می‌رفت. به همه فامیل سر می‌زد. دستگیر و حامی دیگران بود. می‌گفت هیچ وقت نباید خانه ما خالی از میهمان باشد. هوای همسایه‌ها را خیلی داشت. همیشه خانواده را دور هم جمع می‌کرد. جزو مؤسسان مسجد آزادی بندرعباس بود.»
وی افزود: «پدرم تک پسر بود و سه خواهر داشت. پدربزرگم قبل از شهادت بابا از دنیا رفته بود و مادربزرگم حدود ۱۰ سال پیش مرحوم شد. مادرم سال ۱۳۶۰ با پدرم ازدواج کرد و خدا به آن‌ها سه فرزند داد. چیز‌هایی که من از دیگران شنیدم بابا مشاغل متفاوتی داشت. مدتی پاسدار بود، مدتی روی کشتی کار می‌کرد و سفر‌های دریایی می‌رفت. در غواصی ماهر بود و در رود اروند که به رودخانه وحشی معروف است، ماهی صید می‌کرد. وقتی بابا شهید شد به عنوان بسیجی داوطلبانه به جبهه رفته بود. شنیدم نیروی زبده اطلاعاتی بود.»

هنوز حضور بابا را احساس می‌کنیم
دختر شهید از حضور پدر در لحظه‌های زندگی‌ا‌ش گفت: «حضور بابای شهیدم همیشه در زندگی‌مان مشهود است و به او متوسل می‌شویم. بابا با وجود چند فرزند، برای رفتن به جبهه مانعی ند‌ید و به فرمان امام خمینی لبیک گفت. مانند مردان شجاع این سرزمین برای حفظ و حراست از خاک و ناموس و دین از همه زندگی‌ا‌ش گذشت و به تبعیت از امام حسین (ع) به جهاد مقابل کفر رفت.»

معاون گروهان‌الحجت
دختر شهید دهقانی همچنین بیان داشت: «پدرم معاون گروهان الحجت بود. در ویدئویی که از او باقی مانده اینطور از تکلیف حفظ انقلاب اسلامی می‌گوید: «ما بنا به تکلیفی که برگردن‌مان است و امانتی که خدا به ما داده به جبهه آمدیم تا این امانت را به سرمنزل مقصود رسانده و به دست کسانی بدهیم که بعد از ما خواهند آمد. به فرموده امام خمینی (ره) شهدا معلمان تاریخند.» تمام زندگی پدرم با پیروی از اهل بیت گذشت. چون با قرآن و ادعیه مأنوس بود و مطالعات زیادی داشت، کلامش در دیگران اثرگذار بود. همیشه شاد و خندان بود. با رفتارش دیگران را هدایت می‌کرد. بابا ارادت خاصی به حضرت رقیه (س) داشت.»

می‌گفت بالاخره شهید می‌شوم
شریفه دودساز، همسر شهید نیز در ادامه درباره نحوه ازدواجش با شهید دهقانی اینگونه گفت:
«من متولد ۱۳۳۹ هستم. با شهید حدود هشت سال تفاوت سنی داشتم. سال ۶۰ با هم ازدواج کردیم.
نحوه ازدواج‌مان اینگونه بود که از طریق فامیل‌مان با هم آشنا شدیم. خانه خاله‌مان آمدند و از من خواستگاری کردند. پدرم برای اینکه به خواستگاری‌ا‌ش جواب منفی بدهم سه ماه تابستان مرا به خانه برادرم در اصفهان فرستاد، اما با اصرار زیاد شهید، ازدواج ما بالاخره سر گرفت. وقتی ازدواج کردیم همسرم پاسدار بود و به مأموریت‌های مختلف می‌رفت. عادت کردم خودم کار و به بچه‌ها رسیدگی کنم.»
همسر شهید افزود: «آقا محمد قبل از انقلاب فعالیت‌های سیاسی داشت. بعد از پیروزی انقلاب و از ابتدای دفاع مقدس به جبهه رفت. سال ۶۳ و ۶۴ در عملیات‌های مختلف حضور داشت. از وقتی ازدواج کردیم، ایشان بیشتر در جبهه بود. زیاد خانه نمی‌ماند. ما هم عادت کرده بودیم. از جبهه که برمی‌گشت در مورد حال و هوای معنوی منطقه زیاد تعریف می‌کرد. اول ایشان به جبهه رفت و دیگران پشت سر ایشان به جبهه رفتند.»
وی در خصوص آخرین دیدارش با شهید گفت: «آخرین بار که همسرم را دیدم اواخر بهمن برای مرخصی آمده بود. اوایل اسفند به جبهه برگشت و ۱۴ اسفند ۶۵ شهید شد. از خانه بیرون رفته بودم تا به میهمانی بروم، یکدفعه دیدم مردم جمع هستند. وقتی متوجه شهادت همسرم شدم همانجا افتادم. فقط شیون می‌کردم. بچه‌هایم کوچک بودند. پیکر شهید را همان موقع آوردند. همسرم همیشه می‌گفت بالاخره شهید می‌شوم. همیشه دنبال شهادت بود.»

مرزداران غیور جنوب کشور
همسر شهید با اشاره به زندگی‌شان در خطه جنوب کشور گفت: «ما در جنوب کشور و در مرز آب‌های سرزمینی کشورمان (بندرعباس) ساکن هستیم. حفظ تمامیت ارضی برای مردمان مرزنشین کشور خیلی مهم است. شهدای ما به خاطر خاک و میهن‌شان رفتند. ما روزگاری را گذراندیم که هر روز شهید می‌آوردند. مردم آن دوران را فراموش نمی‌کنند که چگونه سرزمین‌مان حفظ شد.»
وی در خصوص سختی‌های بعد از شهادت همسرش بیان داشت: «بعد از شهادت همسرم وقتی بچه‌ها مریض می‌شدند شب تا صبح راه می‌رفتم و گریه می‌کردم تا هوا روشن شود و بتوانم بچه‌ها را به بیمارستان برسانم. وقتی صبح می‌شد، به خیابان می‌رفتم و تا ماشین گیرم بیاید، خدا حافظم بود. تنها یاری خدا بود که توانستم آن روز‌های سخت را بگذرانم. گاهی با بچه‌ها به مراسم مختلفی که برای شهدا برگزار می‌شد، می‌رفتم. در همان مراسم وقتی بچه‌هایم شهدا را دیدند کم‌کم متوجه شدند که پدرشان هم شهید شده است. از من سؤال می‌کردند بابای ما چه شد؟ به بچه‌های دیگر می‌گفتند بابای شما هم به جبهه رفت و شهید شد؟ در صحبت با بچه‌های سایر شهدا، پی می‌بردند که خودشان هم فرزند شهید هستند.
وقتی بچه‌ها بهانه پدر را می‌گرفتند و گریه می‌کردند، خدا کمک می‌کرد تا بتوانم آرام‌شان کنم، اما خدا کمک کرد و بچه‌ها بزرگ شدند، ازدواج کردند و شکرخدا نوه‌دار شدم. همیشه دعای شهید را در زندگی‌مان دیده‌ایم. پدر، مادر و برادرم خیلی حمایتم کردند. در کنارش با حقوقی که از بنیاد شهید می‌گرفتم زندگی می‌کردیم.»
همسر شهید در پایان گفت: «من می‌دانستم همسر شهید می‌شوم. آن موقع در شهر ما خیلی از پاسداران را ترور می‌کردند. همسرم بسیار فعال بود. هر روز استرس داشتم و می‌گفتم الان که رفته، آیا باز به خانه برمی‌گردد یا نه؟ هر روز نگران بودم. علاوه بر اینکه در جبهه با صدامیان مبارزه می‌کردیم، در هرمزگان هم با منافقین می‌جنگیدیم.»

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار