کد خبر: 1212026
تاریخ انتشار: ۰۴ بهمن ۱۴۰۲ - ۰۴:۴۰
چند خاطره از یک رزمنده یگان صابرین برگرفته از کتاب زندگینامه «شهید مجتبی بابایی‌زاده»
وقتی مجتبی مجروح شد، هر طور شده خودم را به او رساندم. سینه‌اش سوراخ شده بود. در میان تیر و ترکش و سر و صدا، تلاش می‌کردم او را پانسمان کنم. خون زیادی از تنش خارج می‌شد. ناگهان متوجه صدای ضعیفی شدم. انگار مجتبی می‌خواست چیزی بگوید. گوشم را نزدیک لبانش بردم. خیلی آهسته و ضعیف می‌گفت یا علی بن ابیطالب (ع)
غلامحسین بهبودی

جوان آنلاین: شهید مجتبی بابایی‌زاده از شهدای یگان صابرین است که دوم خرداد ۱۳۶۲ در اندیمشک به دنیا آمد و سیزدهم شهریور ۱۳۹۰ در ارتفاعات جاسوسان (شمالغرب کشور) به شهادت رسید. پیشتر به خاطرات شهید علی بریهی از همرزمان شهید بابایی‌زاده پرداختیم که او نیز در همان روز ۱۳ شهریور ۹۰ در کنار مجتبی بابایی‌زاده در ارتفاعات جاسوسان به شهادت رسید. چند خاطره از شهید بابایی‌زاده را برگرفته از کتاب «راه ستاره‌ها» پیش‌رو دارید.


کربلا با پای پیاده
تازه رژیم صدام نابود و راه کربلا باز شده بود. هر وقت کسی از دوستان و آشنایان به کربلا می‌رفت به مجتبی می‌گفتم همه رفتند کربلا، ما هنوز نرفتیم. مجتبی جواب می‌داد ما هم حتماً می‌رویم. یک روز صبح، مجتبی درِ خانه ما آمد و گفت یاعلی! ظهر حرکت داریم. گفتم کجا؟ گفت می‌خواهیم کربلا برویم آن هم با پای پیاده.
سفر با صفایی بود. یادم می‌آید آنجا جمع شدیم و صحن حرم ائمه را شستیم. یکی آب می‌ریخت، یکی جارو می‌کرد و دیگری تی می‌کشید. نفهمیدیم چطور یک هفته گذشت. موقع برگشتن، هر کسی سوغاتی برای آشنایان خودش می‌خرید. مجتبی هم یک کفن که نوشته‌هایش از تربت بود، خرید. همان کفن، لباسی شد که بعد از شهادت، با آن به منزل آخرش رفت.

عزمی راسخ برای شهادت
رابطه شهید بابایی‌زاده با خدا طور دیگری بود. همیشه می‌گفت: «خدای مهربان من.» در کار‌ها بر این باور بود که خدای مهربانش عنایت خاصی به او دارد. استقامت جسمی مجتبی زمانی بر ما نمایان شد که در یک مأموریت سخت و نفسگیر در جنگل‌های شمال کشور با وجود آسیب دیدگی شدید پایش تا آخر ایستاد. نمی‌توانست خوب راه برود. پزشک تیم برای مجتبی استراحت تجویز کرده بود، اما او علاوه بر اینکه دست به عصا نبرد، سنگین‌ترین سلاح را به دوش انداخت و با عزمی راسخ تا آخر عملیات ایستاد. صبوری او را زمانی دیدیم که در مراسم شهادت دوستش روح‌الله نوزاد، خانواده شهید را به صبر دعوت می‌کرد. مانند کوه استوار بود.

التماس می‌کنم جلو نیایید
شب عملیات، یکی از نیرو‌های یگان عمل کننده به مقر فرماندهی آمده بود و با اصرار می‌خواست با من صحبت کند. وقتی پیش من آمد با تأکید فراوان گفت سردار خواهش می‌کنم شما از این جلوتر نیایید. منطقه عملیات خطرناک است. ممکن است درگیری سختی صورت بگیرد. التماس می‌کنم جلوتر نیایید.
صبح روز بعد پس از پایان عملیات، سراغ فردی را گرفتم که شب گذشته آن حرف را به من گفته بود. متوجه شدم آن رزمنده، شهید مجتبی بابایی‌زاده بود که در همان شب عملیات، شهد شیرین شهادت را سرکشیده و آسمانی شده بود.

آخرین ذکر؛ یا علی‌بن ابیطالب (ع)
وقتی مجتبی مجروح شد، هر طور شده خودم را به او رساندم. سینه‌اش سوراخ شده بود. در میان تیر و ترکش و سر و صدا، تلاش می‌کردم او را پانسمان کنم. خون زیادی از تنش خارج می‌شد. ناگهان متوجه صدای ضعیفی شدم. انگار مجتبی می‌خواست چیزی بگوید. گوشم را نزدیک لبانش بردم. خیلی آهسته و ضعیف می‌گفت: یا علی بن ابیطالب (ع) یا علی... انگار مجتبی در آن لحظات آخر، درد غربت مولایش را احساس کرده بود. وقتی پیکر مطهرش را برای وداع آوردند، آن زخم سینه بوسه گاه مادر شهید شد.

نظر شما
جوان آنلاين از انتشار هر گونه پيام حاوي تهمت، افترا، اظهارات غير مرتبط ، فحش، ناسزا و... معذور است
تعداد کارکتر های مجاز ( 200 )
پربازدید ها
پیشنهاد سردبیر
آخرین اخبار