جوان آنلاین: دکتر احمد خنجریقمی جانباز ۷۰ درصد و از رزمندگان لشکر ۱۷ علیبنابیطالب در دفاعمقدس است. فقط کافیاست بداند دغدغه اشاعه فرهنگ ایثار و شهادت را دارید با روی باز استقبال میکند و ساعتها برایتان از انقلاب روزهای جهاد و مجاهدتهای مردان رزم میگوید. طبق قرار قبلی به خانهاش میرویم و او با همه سر شلوغیهایش پذیرای ما میشود. در خانه را که باز میکند به استقبالمان میآید، چشمم به دست چپش میافتد که از آرنج به پایین در جبهههای جنگ جا مانده است. او با روی خوش از ما پذیرایی میکند و برایمان از جهاد و جنگ میگوید. از ۱۱ مرتبه جانبازی و شهادتی که سه مرحله تا مرز آن هم پیش رفت. آنچه میخوانید ماحصل دیدار صمیمانه اهالی روزنامه «جوان» با جانباز ۷۰درصد دکتر احمد خنجری قمی است.
متولد محله میرزا قمی
دکتر خنجری مهربان و صمیمی همان ابتدا از قم و مردم حماسهآفرینش میگوید. از شهر خون و قیام از اینکه در محله قدیمی میرزاقمی قم متولد شد و بعدها به صفائیه قم مهاجرت کرد. محلهای که بیشتر اهالیاش طلبه بودند. او متولد سال ۱۳۴۲ و اولین فرزند خانواده است. دکتر خنجری میگوید: قبل از مدرسه برای آموختن روخوانی قرآن به کلاسهای قرآن (مکتبخانه) رفتم. پدرم کاسب بود و نسبت به مسائل انقلاب و امام توجه ویژهای داشت. او فردی مذهبی و درسآموز مکتبهای قدیم بود. کتب خطی قدیمی با عنوان زندگی پیامبران را برای ما میخواند و داستانهای پیامبران را برای ما بازخوانی میکرد و با قرائت مرا به معارف و درک حقیقت آشنا و به مطالعه کتاب علاقهمند میکرد. در ادامه این علاقهمندیام در مقطع راهنمایی در کلاسهای قرآن و نهجالبلاغه ثبتنام کردم و در کتابخانه دارالتبلیغ قم شرکت کرده و در مباحث عقیدتی مؤسسه غیرحضوری در راه حق فعالیت داشتم.
در بهار آزادی جای شهدا خالی
دکتر خنجری از ۱۷ خرداد سال ۵۴ برایمان روایت میکند که به مناسبت سالروز شهدای ۱۵خرداد سال ۴۲ با تأخیر در مدرسه فیضیه قم برگزار شده بود، او از ساواک میگوید که وحشیانه به مردم انقلابی و روحانیون در مراسم تاختند و آنها را مورد ضرب و شتم قرار دادند. از پدرش که در همان مراسم به دست مأموران رژیم مورد ضرب و شتم قرار گرفت. دکتر خنجریقمی از شاهدان عینی حماسه۱۹دی سال۵۶ قم است. او میگوید: من در مدرسه راهنمایی رضایی در چهارراه شهدای امروز قم تحصیل میکردم، این مدرسه کانون تحرکات انقلابی بود. روز ۱۷ دی سال ۵۶ روزنامه اطلاعات مقاله توهینآمیزی نسبت به امامخمینی چاپ کرد. آن روز روزنامه عمداً در قم منتشر نشد، اما وقتی خبر این مقاله به گوش مردم رسید، مردم قم چند روز یعنی از روزهای ۱۷ تا ۱۹ تظاهرات اعتراضی داشتند. بدون هیچ فراخوان و هماهنگی همه آمده بودند، حضور معترضانه داشتند و من هم بعد از تعطیلی مدرسه همراه با دیگر دوستان به جمع تظاهرکنندگان ملحق شدیم. روز ۱۸ دی که کمتر از آن صحبت شده است، خود شکوه خاصی داشت. در آن روز من و تعدادی از همکلاسیهایم در میان جمعیت بودیم. گاردیهای ستمشاهی تهدید میکردند و به مردم نهیب میزدند که متفرق شوید، یکی از گاردیها به من گیر داد و گفت برو. گفتم نمیروم. قدری فریاد زد، وقتی دید فایدهای ندارد و من گوش نمیکنم مقابل من به حالت نشانه نشست و اسلحه را به طرفم گرفت. مردم انقلابی دور ما را گرفتند و حلقه زدند، وقتی دید جمعیت زیادی دور ما را گرفتهاند از تهدید خودش منصرف شد و رفت. تا اینکه ۱۹ دی سال ۵۶ مردم و طلاب انقلابی به شکل فراگیر آمدند و قیام خونین مردم قم اتفاق افتاد و من از شاهدان عینی این قیام بودم. مردم در روز ۱۹ دی از صبح در صحن حضرت معصومه (س) و خیابان ارم حاضر شدند. من به سمت میدان آستانه حرکت کردم. جمعیت زیادی در اطراف حرم حضرت معصومه (س) و خیابانهای اطراف جمع شده بودند. عدهای از مردم برای تعیین تکلیف به بیت علما از جمله حضرت آیتالله حسین نوری همدانی رفته بودند که در برگشت گاردیها در مبدأ ورودی قبل از چهارراه فاطمی با آنها مواجه شدند که ناگهان صدای تیراندازی بلند شد و ما هم سراسیمه خود را به آنجا رساندیم.
آنها عدهای را شهید، عدهای را مجروح و جمعیت را پراکنده کرده بودند. مردمی که بدون مواجهه و حتی شعار به میدان آمده بودند. آنها علیه این مردم بیدفاع هم سلاح گشودند. وقتی رسیدیم بسیاری کفش، کلاه، عمامه روی زمین افتاده بود. آنها برای اینکه ردی از خود باقی نگذارند، سریعاً مجروحان و شهدا را از معرکه بیرون برده بودند. مأموران شاهنشاهی در آن روز بسیاری را به خاک و خون کشیدند. حادثه روز ۱۹ دیماه برای همیشه در تاریخ ثبت و سلسله اتفاقات پس از آن منجر به پیروزی شد. من از فعالان تظاهرات انقلابی بودم و دوران نوجوانیام با قیام مردم قم و تبعید امامخمینی (ره) گره خورد؛ در این میان شاهد اتفاقات بسیاری بودم. تا اینکه روز دوازدهم بهمن سال ۵۷ از راه رسید، آن روز یکی از بهترین روزهای زندگی من است. روزی که در آن شاهد ورود امام به کشور بودم. من همراه پدر، برادر و پسرعمهام برای استقبال از امام به تهران آمدیم. روزی که جای شهدای انقلاب خالی بود. جای مردمی که با دست خالی تنها با سلاح ایمان و با همان مشتهای گره کرده و شعارهای پر معنا در مقابل دژخیمان رژیم شاهنشاهی ایستادند. همانهایی که در گمنامی باعث شکفتن نهال انقلاب در ۲۲ بهمن ۵۷ شده بودند. آری در بهار آزادی جای شهدا خالی...
محافظ امام
دکتر خنجری بعد از پیروزی انقلاب، وارد عرصه دفاع از انقلاب اسلامی شد. او میگوید: آموزش اولیهام در سال ۵۸ و تحت آموزش نظامی همافران نیروی هوایی انجام شد. هنوز بسیج و سپاه تشکیل نشده بود و کمیته هم قوام خودش را نداشت که ما تحت عنوان گارد ملی آموزش دیدیم و سپس عضو افتخاری کمیته انقلاب اسلامی شدیم. در مهر سال ۵۸ با تشکیل سپاه در قم، جزو اولین نیروهای سپاه شدم. شروع خدمتم هم با حفاظت از بیت امامخمینی (ره) بود. من در کسوت یکی از محافظان امام خدمتم را آغاز کردم، آن زمان من ۱۶ سال داشتم. زمستان سال ۵۸ امام عارضه قلبی پیدا کرد و در بیمارستان شهید رجایی تهران بستری شد و من ۴۰ روز برای حفاظت از ایشان در بیمارستان خدمتشان بودم. در دوران حفاظت از بیت امام خاطرات زیادی برایم رقم خورد. یک مرتبه هنگام حمله گروهک خلق مسلمان به بیت حضرت امام (ره) اولین کسی بودم که تیرهوایی شلیک کردم. من در میان جمعیت به یک نفر مشکوک شدم، در بازرسی از داخل کیف او یک کلت ۱۴ تیر روسی با یک کیف پر از گلوله پیدا کردم. او در ادامه میگوید: با شروع غائله کردستان و فعالیتهای دموکرات و کومله به سنندج رفتم. به یاد دارم ملتمسانه و با گریه پشت در اتاق فرمانده عملیات سپاه قم، آقا عباس، آقاهادی برای اعزام به مصاف کومله و دموکرات در سنندج التماس میکردیم. ما بسیار مشتاق حضور در میدان نبرد بودیم. تابستان سال۱۳۵۹، مصادف با ماه مبارک رمضان از طرف سپاه برای آموزش توپخانه به اصفهان رفتم تا اینکه جنگ در ۳۱ شهریور ۱۳۵۹ آغاز شد.
جنگ، لباس رزم و جانبازی
دکتر خنجری با آغاز جنگ تحمیلی لباس رزم بر تن کرد و برای حفاظت از مرزهای اسلام راهی شد. او از سال ۵۹ تا پایان جنگ و پذیرش قطعنامه در گروهان و گردانهای عملیاتی حضور فعال و داوطلبانه داشت. ۱۱ بار مجروح و سه مرتبه از شدت جراحت تا مرز شهادت پیش رفت، اما خواست خدا بر این بود که بماند تا لباس خادمی اباعبدالله الحسین (ع) را نیز بر تن کند. او میگوید: جبهه رفتن من قبل از جنگ ایران و عراق یعنی در زمان آزادسازی سنندج از دست ضدانقلابهای دموکرات و کومله آغاز شده بود. ما برای پاکسازی و برقراری امنیت به سنندج رفته بودیم.
مهر سال ۵۹، یعنی در اولین روزهای دفاعمقدس عازم جبهه بودم که برادرم قرار بود همزمان با من به جبهه اعزام شود، تصادف کرد و به رحمت خدا رفت. برای همین پدرم با چشمهای گریان به دنبال من آمد و من را از میدان راهآهن و با ساز و برگ نظامی به خانه برگرداند. اسفند سال ۵۹ بدون اطلاع خانواده به جبهه محمدیه دارخوین در جنوب اعزام شدم. آن زمان مسئول محور آقای حاجرحیم صفوی و مسئول خط شیر شهیدحاج حسین خرازی و مسئول خط محمد که خط پشتیبان و مواجهه خط جانبی بود شهید حبیب اللهی بود و معاون شهید حبیباللهی شهید جواد دلآذر از بچههای قم بود. او از سر گروههای شاخص و فعال انقلابی سالهای ۵۷ قم بود. من تا خرداد سال ۱۳۶۰ در جبهه دارخوین بودم و شهید ملا عسگری هم برای راهنمایی گروههای جدید و هم برای شرکت در عملیات فرمانده کل قوا در منطقه ماندیم، اما به خاطر اینکه پدرم فکر کرده بود، شهید شدهام، به قم بازگشتم و بعد هم برای حفاظت به بیت امام رفتم. حضور من در بیت امام با جنگ شهری سازمان مجاهدین خلق همزمان شد که در زمان استراحت همراه با مردم انقلابی تهران به مواجهه ضدانقلاب و منافقین میرفتیم.
ترکشهایی که میهمان جانم شدند
او میگوید: از آبان سال ۱۳۶۰ تا ابتدای سال ۱۳۶۱ در معیت شهید جعفر حیدریان که مسئول خط پدافندی در غرب دزفول در منطقه تپه چشمه بودیم، در این فاصله من دو بار مجروح شدم. یک بار زمانی که فرمانده نیروهای بسیجی تپه هنگهفت بودم و دومین مجروحیتم در دوم فروردین ۱۳۶۱ در مرحله اول عملیات فتحالمبین اتفاق افتاد که دو تیر به ران پای چپم اصابت کرد. در ادامه دوران نقاهت جراحت در فتحالمبین مسئول دفتر یگان حفاظت کل کشور به فرماندهی شهید اسماعیل دقایقی بودم.
من از شهید دقایقی خواستم که اجازه حضور در عملیات رمضان را به من بدهد که ایشان امتناع کرد و بعد از او خواستم که مرخصی مشهد را به من بدهد، او هم برگه مرخصی را داد و من در حالی که برگه مرخصی مشهدم را در دست داشتم در عملیات رمضان شرکت کردم که همین حضور موهبت خاصی برایم داشت. مرحله بعدی در خط پدافندی عملیات محرم، زبیدات عراق شرکت کردم و بعد از تشکیل لشکر ۱۷علیبنابیطالب، به عنوان معاونت دوم گردان امام سجاد (ع) لشکر ۱۷ علیبنابیطالب معرفی شدم. بعد از آن از طرف شهید مهدی زینالدین برای خط پر آتش پدافندی پاسگاه زید مأمور به تشکیل گردان امام سجاد (ع) شدم و برای جذب نیرو در نماز جمعه قم سخنرانی کردم. مجروحیت دیگرم زمانی بود که به همراه تنی چند از فرماندهان لشکر ۱۷ علیبنابیطالب در نیمه شب از قرارگاه کربلا برمیگشتیم که به خاطر بارندگی ماشین سر خورد، انگشتان دستم آسیب دید و انگشت چهارمم قطع شد، شبانه من را به بیمارستان اهواز آوردند و انگشتم را پیوند زدند. جنگ بود و ترکشهایی که میهمان جانم شدند.
۳۰ دقیقه و ۳ مجروحیت
او در ادامه به عملیات والفجر۳ در تابستان سال ۱۳۶۲ اشاره میکند که به عنوان معاون دوم گردان سیدالشهدا (ع) منصوب شده بود. او میگوید: بعد از آزادسازی مهران از شهر مهران به چنگوله در حرکت بودیم که به خاطر ناهمواری زمین از خودرو پرتاب شدم و آرنج دست راست و پای چپم آسیب دید. او به مجروحیتش در عملیات والفجر۴ در منطقه غرب هم اشاره میکند و میگوید: آبان ۶۲ روز اول عملیات در داخل خاک عراق، همزمان ترکش به پهلوی چپ و فردای آن روز در ادامه عملیات ترکش به سرم و مچ دست چپم اصابت کرد که هنوز هم ترکش در سرم جا خوش کرده است. من در عملیات بدر به عنوان معاونت دوم گردان سیدالشهدا (ع) و با حفظ سمت فرمانده گروهان یک گردان سیدالشهدا (ع) منصوب شده بودم که در عملیات بدر در ۲۵ اسفند ۱۳۶۳ کمتر از نیم ساعت سه بار مجروح شدم. بار اول کالیبر دوشکا به ساق پایم خورد، لحظاتی بعد ترکش به دست چپم اصابت کرد و در مرحله سوم هم در حال انتقال تیر به بالای ران چپم اصابت کرد. در مسیر روی موتور پای من به اینور و اونور میخورد که درد زیادی به همراه داشت و از شدت خونریزی و درد از هوش رفتم. وقتی من را به اسکله رساندند، به گمان اینکه به شهادت رسیدهام بر پیکر من فاتحه خواندند و در مراسم ختم شهدای لشکر نام من را هم جزو شهدای گردان سیدالشهدا (ع) بردند، اما خدا خواست که بمانیم. در نقاهت این مجروحیت بودم که شنیدم عملیات کربلای یک اجرایی میشود، باز هم با ترفند مرخصی مشهد راهی عملیات شدم. این بار عملیات کربلای یک و آزادسازی مجدد مهران بود.
رزم و رشادت های بی امان
او میگوید: قبل از عملیات کربلای ۴ به دستور فرمانده لشکر آقای جعفری مأمور به تشکیل گردان جدیدی برای حضور در عملیاتی کربلای ۴ شدم. من این گردان را به خاطر کراماتی که از حضرت ابوالفضل العباس (ع) و از زبان شهید محمدحسین درامامی در صحنه نبرد شنیده بودم به نام نامی حضرت ابوالفضل العباس (ع) نامگذاری کردم.
این گردان فرهنگیترین گردان لشکر ۱۷ بود. دو رئیس آموزش و پرورش مناطق یک و دو قم به نامهای فقیه میرزایی و شهید حاج علی بیطرفان و حدود ۵۰- ۶۰ معلم کارکشته در گردان ابوالفضل حضور داشتند.
این گردان قبل از عملیات کربلای۴، ۴۰ روز در خط عملیاتی شلمچه مستقر بود که متأسفانه این عملیات به اهداف از پیش تعیین شدهاش دست پیدا نکرد. گردان ابوالفضل (ع) در عملیات کربلای ۵ اولین گردانی بود که به شهرک دوعیجی رسید. دوعیجی مقر تاکتیکی سپاه سوم عراق و لشکر ۱۱ پیاده عراق بود. در این مرحله تیر به سرم اصابت کرد و مجروح شدم. اطرافیان و همرزمان تصور میکردند که من شهید شدهام، اما برادرم علی که بیسیمچی گردانمان بود، کنجکاو شد و سرش را روی قلبم گذاشت و متوجه شد که من زندهام و بعد هم من را به پست امداد پشت خط منتقل کردند تا پنج ضلعی چند پست امداد من را ویزیت کردند و به اتفاق گفته بودند که دیگر فایدهای ندارد، اتفاقات جالبی در این میان افتاد تا اینکه نهایتاً در بیمارستان گلستان اهواز به هوش آمدم.
کربلای ۵ و رد امانت
دکتر خنجری از جانبازی قطع دست چپش اینگونه روایت میکند: در مرحله تکمیلی کربلای ۵ دوگردان ابوالفضل و حضرت معصومه (س) با هم ادغام شدند و من فرمانده این دو گردان مشترک شدم. این بار به احترام حضرت معصومه (س)، گردان به عنوان حضرت معصومه (س) نام گرفت. من در شناسایی مرحله تکمیلی عملیات کربلای ۵ از ناحیه دست چپ جانباز شدم و به قولی دست چپم رد امانت شد و پیش خدا رفت. من تا آخرین عملیات دوران دفاع مقدس (عملیات مرصاد) حضور داشتم.
پزشکی و خادمی امام حسین (ع)
دکتر خنجری به روزهای بعد از جنگ و تحصیل در جبهه علم و دانش اشاره میکند: بعد از جنگ با همان روحیات و اهداف عالیهای که در عرصه دفاعمقدس در ذهن داشتم، بیدرنگ در سنگر جدید وارد عرصه علم شدم. من بعد از هشت ماه مطالعه با رتبه ۳۵ در دانشگاه علوم پزشکی تهران قبول شدم و از بهمن سال ۷۱ تا بهمن ۷۹ تحصیلات دوره آموزش پزشکیام را گذراندم. به محض فارغالتحصیلی، اداره بهداری ستاد مشترک سپاه پزشکی برای خدمترسانی زائران امامحسین (ع) نیاز داشت و بین همه پزشکان ستاد مشترک سپاهی قرعه به نام من افتاد و شروع خدمات درمانی پزشکیام از خدمت به زوار امامحسین (ع) در جوار حرم امامحسین (ع) شروع شد.
همچنان خادمالحسین هستم
او در پایان از خادمیاش در کربلا میگوید: در زمان سقوط صدام در سال ۸۲ اولین اورژانس ایرانی در کربلا را تأسیس کردم. اورژانس ما در عاشورای سال ۸۲ و در روز انفجارهای کربلا در بینالحرمین مستقر بود که اولین و نزدیکترین مرکز درمانی به آن انفجارها بود. سال ۸۳ هم اولین اورژانس اربعین حسینی را در کربلا و نجف راهاندازی کردم. سال ۸۴ همراه با دوستان مرکز درمانی هیئت پزشکی حج را در کربلا و نجف برپا کردیم و همزمان در ادامه فعالیتهایم در این مرکز هم متولی درمانگاه کربلا و نجف بودم و هم شیفت بودم و حالا بعد از گذشت ۲۰ سال همچنان خادم الحسین هستم....